دانشجویان کارشناسی ارشد مهندسی برق کنترل

۳۳۲۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

المراد من انتفاء الحکم

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۹ ب.ظ

کتاب کفایة الاصول جلد ۲ ، صفحه ۱۰۵

وبالقرینة لا یکاد ینکر ، کما فی الآیة وغیرها. وإنّما القائل به إنّما یدّعی ظهورها فیما له المفهوم وضعا أو بقرینة عامّة ، کما عرفت.

بقی هاهنا امور :

الأمر الأوّل : [المراد من انتفاء الحکم]

انّ المفهوم هو انتفاء سنخ الحکم المعلّق على الشرط عند انتفائه ، لا انتفاء شخصه ، ضرورة انتفائه عقلا بانتفاء موضوعه ولو ببعض قیوده ، فلا یتمشّى الکلام فی أنّ للقضیّة الشرطیّة مفهوما أو لیس لها مفهوم إلّا فی مقام کان هناک ثبوت سنخ الحکم فی الجزاء وانتفاؤه عند انتفاء الشرط ممکنا. وإنّما وقع النزاع فی أنّ لها دلالة على الانتفاء عند الانتفاء أو لا تکون لها دلالة (١).

ومن هنا انقدح : أنّه لیس من المفهوم ودلالة القضیّة (٢) على الانتفاء عند الانتفاء فی الوصایا والأوقاف والنذور والأیمان ، کما توهّم (٣) ، بل عن الشهید (٤)

__________________

(١) والحاصل : أنّ المراد من الانتفاء عند الانتفاء فی باب المفاهیم هو انتفاء نوع الحکم عند انتفاء الشرط أو الوصف أو غیرهما. والمراد من نوع الحکم هو الحکم الّذی یمکن بقاؤه مع انتفاء الشرط أو غیره ، بحیث إذا قام دلیل على ثبوت الحکم فی صورة انتفاء الشرط أو غیره کان معارضا للمفهوم ، کوجوب الإکرام الّذی یمکن بقاؤه عند انتفاء المجیء أیضا ، کأن یفرض وجوب إکرامه عند إهداء هدیّة ، فیقع الکلام فی أنّ القضیّة الشرطیّة ـ مثلا ـ هل تدلّ على انتفاء وجوب الإکرام عند انتفاء المجیء مطلقا حتّى الوجوب الّذی یفرض عند تحقّق شیء آخر کالهدیّة وغیرها أو لا تدلّ علیه؟

وأمّا لو کان المنفی شخص الحکم الّذی لم یکن بقاؤه بعد انتفاء موضوعه فهو خارج عن محلّ النزاع ، لأنّ انتفاء شخص الحکم عند انتفاء موضوعه عقلیّ ، کانتفاء وجوب الختان عند انتفاء ولادة الولد.

(٢) هکذا فی النسخ. والصحیح أن یقول : «لیس من المفهوم دلالة القضیّة ...» کی یکون قوله : «دلالة القضیّة» اسم لیس ؛ أو یقول : «لیس من المفهوم ودلالة القضیّة على الانتفاء عند الانتفاء ما فی الوصایا ...».

(٣) لم أعثر على من توهّمه غیر الشهید.

(٤) نقل عنه فی هدایة المسترشدین : ٢٨١ ، ومطارح الأنظار : ١٧٣.

کتاب کفایة الاصول جلد ۲ ، صفحه ۱۰۶

١٠٦

فی تمهید القواعد : «أنّه لا إشکال فی دلالتها على المفهوم» (١). وذلک (٢) لأنّ انتفاءها عن غیر ما هو المتعلّق لها من الأشخاص الّتی تکون بألقابها أو بوصف شیء أو بشرط مأخوذة فی العقد أو مثل العهد لیس (٣) بدلالة الشرط أو الوصف أو اللقب علیه ، بل لأجل أنّه إذا صار شیء وقفا على أحد أو اوصی به أو نذر له ـ إلى غیر ذلک ـ لا یقبل أن یصیر وقفا على غیره أو وصیّة أو نذرا له. وانتفاء شخص الوقف أو النذر أو الوصیّة عن غیر مورد المتعلّق قد عرفت أنّه عقلیّ مطلقا ، ولو قیل بعدم المفهوم فی مورد صالح له.

إشکال ودفع

لعلّک تقول : کیف یکون المناط فی المفهوم هو سنخ الحکم ، لا نفس شخص الحکم فی القضیّة ، وکان الشرط فی الشرطیّة إنّما وقع شرطا بالنسبة إلى الحکم الحاصل بإنشائه دون غیره؟ (٤) فغایة قضیّتها انتفاء ذاک الحکم بانتفاء شرطه ، لا انتفاء سنخه. وهکذا الحال فی سائر القضایا الّتی تکون مفیدة للمفهوم.

ولکنّک غفلت عن أنّ المعلّق على الشرط إنّما هو نفس الوجوب الّذی هو مفاد الصیغة ومعناها ، وأمّا الشخص والخصوصیّة الناشئة من قبل استعمالها فیه فلا تکاد تکون من خصوصیّات معناها المستعملة فیه کما لا یخفى ، کما لا تکون الخصوصیّة الحاصلة من قبل الإخبار به من خصوصیّات ما اخبر به واستعمل فیه إخبارا لا إنشاء.

وبالجملة : کما لا یکون المخبر به المعلّق على الشرط خاصّا بالخصوصیّات

__________________

(١) تمهید القواعد : ١٤.

(٢) أی : عدم کون الحکم بالانتفاء عند الانتفاء فی الأبواب المذکورة من المفهوم.

(٣) خبر «أنّ» فی قوله : «لأنّ انتفاءها».

(٤) أی : إنّ الشرط وقع شرطا للحکم الموجود بعد إنشائه ، والشیء ما لم یتشخّص لم یوجد ، فلا یتصوّر أن یکون الحکم المنشأ الموجود کلّیّا.

در وقف و مشابهات وقف با انتفاء شرط، وقف و مشابهات منتفی می‌شود اما درباره‌ی این انتفاء دو نظریه است:

یک نفر می‌آید اموالش را وقف می‌کند، صیغه‌ی وقف می‌خواند و این گونه صیغه‌ی وقف را می‌خواند: وقفت علی اولادی ان کانوا فقرا. در این جا شرط، ان کانوا فقرا، است و جزاء وقفت علی اولادی است. اگر این جا شرط منتفی بود یعنی اولاد فقیر نیستند، وقف هم منتفی می‌شود. اما درباره‌ی این انتفاء دو نظریه است که این انتفاء از چه بابی است.

  • نظریه‌ی اول [۱]: انتفاء وقف با انتفاء شرط از باب دلالت جمله‌ی شرطیه بر مفهوم است.
  • نظریه‌ی دوم (صاحب کفایه): ایشان می‌فرماید انتفاء وقف با انتفاء شرط از باب دلالت جمله‌ی شرطیه بر مفهوم نیست بلکه انتفاء وقف عقلی است. یعنی اگر اولاد فقیر نبودند، وقف منتفی است اما این انتفاء از این باب نیست که جمله‌ی شرطیه بمفهومه دال بر این مطلب است.

دلیل:

صغری: معلق در این امور، شخص الحکم است.

کبری: شخص الحکم با انتفاء شرط منتفی می‌شود بدون ارتباط به وقف.

نتیجه: معلق در این امور، با انتفاء شرط منتفی می‌شود بدون ارتباط به وقف.

توضیح:

صاحب کفایه می‌فرماید اگر واقف بگوید وقفت علی اولادی ان کانوا فقرا، اگر فقر اولاد منتفی بود، وقف هم منتفی می‌شود اما انتفاء وقف از چه بابی است و از چه بابی نیست؟ از باب عقل است و از باب دلالت جمله‌ی شرطیه بر مفهوم نیست. چرا؟

صاحب کفایه می‌فرماید معلق در این موارد شخص الحکم است. یعنی چی؟ مثلا در همین جمله، معلق بر کانوا فقرا، شخص الحکم است یعنی این وقف شخصی نه حکم کلی و وقف کلی. چرا این وقف، وقف شخصی است؟ چون اگر انسان یک مالی داشته باشد و بیاید این تمام این مال را وقف یک شخصی بکند، دیگر نمی‌تواند این تمام این مال را وقف شخص دیگری هم بکند، و این خصوصیت شخص الحکم است و هر موقع حکم این طور بود، بهش می‌گویند شخص الحکم.

اما در مثال ان جاءک زید فاکرمه، این وجوب اکرام بر فرض مجی هست. و برفرض عدم مجی ممکن است وجوب اکرام باشد و ممکن است نباشد.

اما این وقف نمی‌تواند هم در فرض فقر اولاد باشد و هم در فرض عدم فقر.

و شخص الحکم با انتفاء شرط منتفی می‌شود اما این انتفاء به حکم عقل است. چون موضوعش منتفی شده لذا عقل می‌گوید اگر موضوع منتفی شد، حکم هم منتفی می‌شود. و این انتفاء هیچ ربطی به عالم الفاظ ندارد و دلیلش هم این است که کسانی که می‌گویند جمله‌ی شرطیه مفهوم ندارد، می‌گویند شخص الحکم به انتفاء شرط منتفی می‌شود.

_______________

[۱] نظریه‌ی شهید ثانی در کتاب تمهید القواعد

۳

اشکال

اشکال: یک نفر می‌گوید مناط در مفهوم، شخص الحکم است نه نوع الحکم.

دلیل:

  • صغری: با انتفاء شرط، حکم موجود در قضیه منتفی می‌شود.
  • کبری: و حکم موجود در قضیه حکم شخصی است.
  • نتیجه: در نتیجه با انتفاء شرط حکم شخصی منتفی می‌شود.

توضیح:

مستشکل می‌گوید این حکمی که در قضیه وجود دارد، حکم شخصی است. این وجوب اکرامی که به وسیله‌ی اکرمه، موجود می‌شود یک حکم و وجوب شخصی است. سوال می‌کنیم چرا؟ می‌گوید چون معنای اکرمه، وجوب اکرام است اما کدام وجوب اکرام؟ یا وجوب اکرام انشائی منظور است یا وجوب اکرامی که قائم به نفس است (یعنی وجوب اکرامی که متکلم آن را در ذهن به وجود می‌آورد) منظور است. اگر معنای اکرمه وجوب اکرامی باشد که قائم به نفس است، همین که گفتیم وجوب اکرام، در ذهن تصور کردید می‌شود جزئی و اگر گفتید معنایش وجوب اکرام انشائی است، به مجرد این که گفتید اکرمه، این وجوب اکرام انشاء شد و این وجوب اکرام انشاء شد یعنی موجود شد و الشی ما لم یتشخص لم یوجد لذا به مجردی که این وجوب اکرام انشاء شد می‌شود جزئی. حالا که وجوب اکرام شخصی بود، حکمی که در قضیه است، وجوب اکرام شخصی است و لذا با انتفاء شرط باید این حکم منتفی بشود بخاطر این که شرط، شرط این حکم است نه حکم کلی و نوع الحکم.

۴

جواب اشکال

جواب صاحب کفایه:

ایشان می‌فرماید معنای اکرمه، وجوب اکرام است. و این وجوب کلی است. شما گفتید این وجوب به واسطه‌ی انشاء یا تصور جزئی می‌شود، در حالی که تصور یا انشاء جزء معنی نیست. مفاد اکرمه وجوب است و وجوب کلی است پس این شرط، شرط وجوب است انهم وجوب کلی پس با انتفاء شرط وجوب کلی منتفی می‌شود. زیرا اعتقاد صاحب کفایه این است که هیات، وضعش عام و موضوع لهش عام و مستعمل فیه آن نیز عام است. یعنی واضع وقتی می‌خواهد هیات را وضع بکند یک معنای کلی را تصور می‌کند و هیات را وضع می‌کند برای همین معنای کلی و هیات هم در همین معنای کلی استعمال می‌شود.

البته معنای کلی به واسطه‌ی یک چیزی جزئی می‌شود و آن تصور و انشاء است لکن تصور و انشاء خارج از معنی هستند.

۵

تطبیق مفهوم در وقف و وصیت و...

و من هنا (نزاع در جایی است که ثبوت حکم و انتفاع حکم در جزاء هنگام انتفاء شرط ممکن باشد) انقدح (روشن می‌شود که انتفاء وقف از باب دلالت جمله‌ی شرطیه بر مفهوم نیست زیرا با انتفاء شرط قطعا وقف منتفی می‌شود) أنه لیس من المفهوم دلالة القضیة (وقفت علی اولادی ان کانوا فقراء) على الانتفاء (منتفی شدن وقف) عند الانتفاء (هنگام منتفی شدن شرط) فی الوصایا و الأوقاف و النذور و الأیمان (قسمها) کما توهم (شیخ انصاری) ‏ بل (عن الشهید فی تمهید القواعد أنه لا إشکال فی دلالتها (قضیه در این موارد) على المفهوم) و ذلک (علت برای باطل بودن کلام شیخ و شهید ثانی) لأن انتفاءها (وصایا و وقوف و ایمان و نذور) عن غیر ما هو المتعلق (اولاد فقیر) لها (بدلیل این که انتفاء این امور از غیر چیزی که آن چیز متعلق است برای این امور (او چیزی که متعلق این امور است اولاد فقیر است)) من (این من می‌خواهد همان اولاد فقیر را بگوید – از اشخاصی که می‌باشد اون اشخاص به واسطه‌ی القابشان، یا می‌باشند به وصف چیزی مثل این جمله وقفت علی اولادی الفقراء، یا می‌باشند به شرط چیزی مثل وقفت علی اولادی ان کانوا فقراء) الأشخاص التی تکون بألقابها أو بوصف شی‏ء أو بشرطه (خبر تکون:) مأخوذة فی العقد (اخذ شده‌اند در عقد وصیت یا وقف یا قسم) أو مثل العهد (خبر انتفاء:) لیس بدلالة الشرط (خبرلان انتفاء‌ها) أو الوصف أو اللقب علیه (بر انتفاء یعنی انتفاء این امور از باب دلالت شرط (جمله‌ی شرطیه) یا وصف (جمله‌ی وصفیه و مفهوم وصف) و یا جمله‌ی لقبیه بر مفهوم نیست) بل (انتفاء این امور بخاطر این است که) لأجل أنه إذا صار شی‏ء وقفا (بلکه بخاطر این است که وقتی چیزی بر کسی وقف می‌شود) على أحد (مثل اولاد فقیر) أو أوصی به أو نذر له (احد) إلى غیر ذلک (اقرار) لا یقبل (قبول نمی‌کند آن شی وقف شده) أن یصیر وقفا على غیره [۲] (تا این که وقف بشود آن شی بر غیر آن احد) أو وصیة أو نذرا له و انتفاء شخص الوقف أو النذر أو الوصیة عن غیره مورد المتعلق (مورد متعلق اولاد فقیر هستند و غیر مورد متعلق اولاد غیر فقیر هستند) قد عرفت أنه (انتفاء) عقلی مطلقا و لو قیل بعدم المفهوم فی مورد صالح له (در جائی که صلاحیت مفهوم هست).

________________

[۲] استاد حیدری: این جا صاحب کفایه چه می‌خواهد بگوید: آیا می‌خواهد بگوید یک مال تاب تحمل دو وقف ندارد یا می‌خواهد بگوید با انتفاء وقف، شخص الوقف منتفی می‌شود و وقف دوم هم نیست زیرا مقتضی برای وقف دو نیست زیرا صیغه‌ای ندارد. قطعا می‌خواهد حرف اول را بزند. لذا مرحوم خوئی که بیان دوم را دارند اگر این بیان را به عنوان، توضیحی آورده‌اند که غلط محض است

۶

تطبیق اشکال

إشکال (می‌خواهد بگوید مناط در مفهوم شخص الحکم است) و دفع: لعلک تقول کیف یکون المناط فی المفهوم هو سنخ الحکم لا نفس شخص الحکم فی القضیة و (و حال آنکه) کان الشرط فی الشرطیة (در قضیه‌ی شرطیه) إنما وقع (واقع شده است ان شرط) شرطا بالنسبة إلى الحکم الحاصل بإنشائه (و حکم حاصل به انشاء جزئی است زیرا ایجاد که شد جزئی خواهد بود زیرا الشی ما لم یتشخص لم یوجد) دون غیره (غیر حکم حاصل به انشاء) فغایة قضیتها (پس نهایت مقتضای جمله‌ی شرطیه) انتفاء ذاک الحکم (شخص الحکم) بانتفاء شرطه لا انتفاء سنخه (حکم) و هکذا الحال فی سائر القضایا (قضایای وصفیه و عددیه و لقبیه) التی تکون مفیدة للمفهوم.

  • فرزاد تات

مفهوم از لحاظ شخص و سنخ حکم

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۰۰ ب.ظ

درس خارج اصول آیت الله سبحانی

91/10/09

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: مفهوم از لحاظ شخص و سنخ حکم

گفتیم محقق خراسانی به تنبیهاتی اشاره کرده است.

التنبیه الاول: ادعا شده است که المفهوم عبارة عن انتفاء سنخ الحکم لا شخص الحکم.

برای تبیین این جمله که یک قاعده ی اصولی است باید در دو مقام بحث کنیم:

المقام الاول: ما هو المراد من شخص الحکم و سنخ الحکم

در مثال (زید ان سلم اکرمه)، (زید) مبتدا است، (ان سلم) شرط و (اکرمه) جزا می باشد. (اکرم) هم یک ماده دارد که به معنای اکرام است و یک هیئت که به معنای وجوب می باشد. ما در مورد وجوب بحث داریم و آن اینکه

     گاه می گوییم وجوب اکرام، به سلام کردن زید وابسته است. در این صورت سخن از شخص حکم می باشد.

     ولی گاه وجوب اکرام منحصر به این سبب نیست بلکه سبب آخر نیز دخالت دارد. در اینجا سخن از سنخ الحکم است. سنخ حکم چیز جامعی است بین وجوب اول (سلام کردن زید) و وجوب دیگر (مانند اطعام دادن زید). یعنی وجوب اکرام اعم از این است که سببش سلام باشد یا اینکه سببش اطعام باشد. به این وجوب جامع، سنخ الحکم می گویند.

مثالی شرعی: در روایت است که الماء اذا بلغ قدر کر لم ینجسه شیء. در این مثال (الماء) مبتدا و (اذا بلغ قدر کر) شرط است و (لم ینجسه شیء) که همان عاصمیت آب است جزاء می باشد.

گاه عاصمیت فقط از کریت سرچشمه می گیرد و نه چیز دیگر در این حال سخن از شخص حکم است ولی گاه عاصمیت هم از کریت ناشی می شود و هم از چیز دیگر مانند قرار گرفتن آب قلیل زیر باران و یا متصل بودن به منبع.

 

المقام الثانی: مفهوم، انتفاء شخص الحکم نیست بلکه انتفاء سنخ الحکم است.

این مطلب نیز واضح است زیرا اگر زید سلام نکند یقینا آن وجوب اکرامی که به سلام وابسته است نیز از بین می رود و کسی در آن بحث ندارد.

بحث در سنخ حکم است که آیا اگر زید سلام نکند اصل اکرام از بین می رود یا اینکه نه فقط اکرامی که ناشی از سلام کردن بود از بین رفته است ولی اکرامی که از ناحیه ی سبب دیگری مانند اطعام دادن زید است به قوه ی خود باقی می مانده است. بنا بر این اگر زید سلام نکرد می توانیم او را به سبب اطعام دادن اکرام کنیم.

اگر بگوییم سنخ حکم به کله از بین می رود در واقع قائل هستیم که جمله مفهوم دارد و الا نه.

به هر حال این مقام محل بحث است به این گونه که قائل به مفهوم می گوید که وقتی زید سلام نکرد هم شخص حکم از بین رفته است و هم سنخ حکم ولی قائلین به عدم می گویند، فقط شخص حکم از بین رفته است ولی سنخ حکم ممکن است با سبب دیگری همچنان به قوت خود باقی است و وجود دارد و از آنجا که ما از وجود و عدم سبب دیگر بی اطلاع هستیم نمی توانیم بگوییم که آیا با صرف عدم سلام کردن زید هل حکم از بین رفته است یا نه.

هذا کل ما فی الکفایة فی هذا الباب

آیت الله بروجردی در شخص الحکم و سنخ الحکم اشکالی مطرح می کند که در المبسوط و المحصول هست و ما دیگر به آن نمی پردازیم.

 

سپس صاحب کفایه اضافه می کند:

اشکال و دفع: این اشکال را شیخ انصاری در تقریرات مطرح کرده است و جواب خوبی هم ارائه کرده است ولی صاحب کفایه آن را رد می کند. (و رد ایشان صحیح نیست.)

 

اما الاشکال: صاحب کفایه این اشکال را خوب نقل نکرده است زیرا در مقام ایجاز بوده است و این موجب شده است که کلامش گویا نباشد ولی شیخ انصاری در مطارح الانظار به خوبی به آن پرداخته است. ما آن اشکال را از کلام شیخ انصاری نقل می کنیم.

اشکال این است که قضایای انشائیه مانند: زید ان اسلم اکرمه، (اکرم)، انشاء وجوب است انشاء هم، ایجاد است و ایجاد هم تشخّص می خواهد و تشخّص هم جزئی می باشد. بنا بر این ما فقط با شخص حکم سر و کار داریم و مفهوم هم باید با رفع شخص حکم حاصل شود از این رو سنخ حکم از کجا ثابت شده است و چرا می گویند که مفهوم با رفع سنخ حکم حاصل می شود نه شخص حکم؟

 

الجواب الاول: محقق خراسانی در جواب کلامی دارد که همان را در معانی حرفیه و در فرق اخبار و انشاء گفته است. ایشان یک رأی شاذی دارد و آن اینکه بین معانی حرفیه و معانی اسمیه هیچ فرقی نیست و حتی گفته است بین انشاء و اخبار فرق نیست. مثلا انکحت اخباری (یعنی ازدواج کردم) با انکحت انشائی یعنی تو را به زوجیت او در آوردم یک معنا دارد و (من) با ابتداء به یک معنا است. منتها، آلیت و استقلالیت از عوارض استعمال است. یعنی هنگام استعمال، به (من) آلیت عارض می شود و به ابتدا، استقلالیت. هکذا در مقام استعمال، به انکحت اخباری، اخباریت و به انکحت انشائی، انشائیت عارض می شود. بنا بر این اخباریت و انشائیت جزء معنا نیست بلکه از عوارض و طواریء معنا است.

بر این اساس قائل است که در جمله ی (زید ان سلم اکرمه) اکرمه جزء المعنی نیست بلکه کلی است یعنی همان نسبت وجوب به معنا می باشد و فقط هنگام استعمال به آن جزئیت عارض می شود.

یلاحظ علیه: واضح است که این مبانی صحیح نیست و هرگز معنای اسمی و حرفی یکی نیست. همچنین واضع، بازیگر نیست بلکه به خارج نگاه می کند و بر اساس آنچه در خارج است لفظ وضع می کند. ما در خارج دو نوع ابتدا داریم: یکی مستقل است مانند: الابتداء خیر من الانتهاء و گاه ابتدای آلی داریم که همان استعمال در قالب لفظ (من) است. مانند: اذهب من البصره الی الکوفه. حال در خارج دو گونه استعمال داریم معنا ندارد که واضع آن دو را نادیده بگیرد و لفظ ابتداء را بر جامع وضع کند.

همچنین در خارج یک انشاء داریم و یک اخبار و این دو با هم فرق دارند.

 

الجواب الثانی: شیخ انصاری خود در مقام می فرماید: اکرم یک هیئت دارد که برای وجوب وضع شده است و یک ماده که برای اکرام وضع شده است. مفاد هیئت انشائیه جزئی است (بر خلاف محقق خراسانی که قائل بود مفاد هیئت کلی است.) اما مفهوم داشتن آن به این سبب است که بین سلام و اکرام رابطه ای هست و الا اگر چنین رابطه ای نبود هرگز اکرام وابسته به سلام کردن زید نمی شد. حال اگر این رابطه علت منحصره باشد واضح است که با رفتن سلام، اکرام هم می رود هرچند وجوب شخصی باشد زیرا میزان در مفهوم، ماده ی اکرام است نه وجوب. بین اکرام و بین سلام یک نوع رابطه است که اگر این رابطه علت تامه و علت منحصره باشد با رفتن سلام، اکرام هم می رود. بله اگر علت تامه باشد ولی علت منحصره نباشد مفهوم ندارد. ولی اگر علت منحصره هم باشد با رفتن سلام، اکرام هم می رود، هر نوع اکرامی که می خواهد باشد.

این جواب بسیار متین است ولی صاحب کفایه با کلماتی پیچیده نسبت به این جواب بی لطفی کرده است.

 

الجواب الثالث: ما در مقام جواب می گوییم: زید به حسب فرد و وجود خارجی، جزئی است ولی به حسب حالات کلی است. زید در خارج جزئی است ولی حالات او کلی می باشد مثلا اکرم زیدا یعنی: سواء کان معمما او لیس بمعمم، سواء کان عالما او جاهلا، سواء کان عادلا او فاسقا و هکذا.

در باب مطلق و مقید هم آمده است که مطلق و مقید گاه به حسب افراد مطلق و مقید هستند و گاه به حسب حالات.

بنا بر این در زید ان سلم اکرمه، وجوب اکرام شخصی است ولی از نظر حالات کلی است یعنی چه اطعام بکند چه نکند، چه جلوی پای شما بلند شود یا نه و موارد دیگر. کسانی که قائل به مفهوم هستند می گویند: وجوب، از نظر حالات کلی است.

 

  • فرزاد تات

قید موضوع

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۴۵ ب.ظ

قید موضوع به قید محدود کننده شمول موضوع حکم اطلاق می‌شود.

قید موضوع، که مقابل قید حکم می‌باشد، قیدی است که دایره شمول موضوع حکم را محدود می‌نماید، مانند: «اعتق رقبة مؤمنة»، که قید «مؤمنة»، شمول موضوع حکم (رقبه) را محدود نموده و تنها آزاد کردن بندگان مؤمن را واجب می‌کند؛ یعنی حکم وجوب عتق، شامل «رقبه غیر مؤمنه» نمی‌گردد.

  • فرزاد تات

علاقه لزومیه

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ

علاقه یعنی ارتباط و لزومیه یعنی ملازمه یعنی ادوات شرط وضع شده‌اند برای آن ارتباط ملازمه‌ای که بین شرط و جزاء است. بعضی علما می‌گوید هیات و شکل جمله‌ی شرطیه برای علاقه‌ی لزومیه. مرحله‌ی دوم: مقتضای اطلاق علاقه‌ی لزومیه نوع اول است چنانکه مقتضای اطلاق صیغه‌ی امر وجوب 

  • فرزاد تات
  • فرزاد تات

قرینه مجاز

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

یکی از آرایه‌های ادبی در ادبیات فارسی مجاز می‌باشد که در لغت به معنای طریق (راه راست)، گذشتن و عبور کردن و راه گذر است؛

و در اصطلاح علم بدیع به کلمه‌ای که شاعر در کلام می‌آورد ولی معنای دیگری غیر از معنای حقیقی را مد نظر قرار می‌دهد.

 
در اصطلاح ادبی به لفظی گفته می‌شود که شاعر در کلام می‌آورد و معنای دیگری غیر از معنای اصلی و ظاهری آن را در نظر دارد و با بکار بردن قرینه‌ ذهن مخاطب را از معنای ظاهری به معنای باطنی مورد نظر خود رهنمون می‌کند.
بنابراین، در مجاز لااقل باید دو معنا باشد که میان آنها «علاقه» و ارتباطی وجود دارد و گوینده کلام با آوردن «قرینه‌ای» در کلام خود، ذهن شنونده را از معنای حقیقی منصرف سازد و به معنای مجازی کلام برساند.
 
مجاز استعمال لفظ در غیر معنای موضوع‌له و اصلی است با وجود قرینه‌ای که مانع از ارادۀ معنای اصلی باشد و نیز وجود علاقه‌ای، زیرا شرط نقل معنای اصلی (حقیقی) به معنای غیراصلی (مجازی) وجود مناسبتی بین آن دو هست که این مناسبت را علاقه می‌گویند.

وقتی مثلاً گفتیم:
جهان دل نهاده بر این داستان •••• همان بخردان و همان داستان (فردوسی)
کلمۀ جهان را به معنای غیر موضوع له، یعنی «جهانیان» استعمال کرده‌ایم اما، این استعمال با دو شرط صورت گرفته است: اول با وجود قرینۀ «دل نهادن بر داستان» که علامت و نشانۀ آن است که کلمۀ جهان در غیر معنای اصلی خود استعمال شده است زیرا جهان در صورت ارادۀ معنای حقیقی نمی‌تواند دل بر چیزی نهد.
دوم با وجود مناسبت و علاقه‌یی بین جهان و جهانیان (معنای غیراصلی) که علاقۀ بین آنها علاقۀ حال و محل است. 
علاقه بر دو نوع است؛ علاقۀ همانندی و علاقۀ ناهمانندی.
علاقه همانندی بر اساس شباهت است و علاقه ناهمانندی بر اساس وجود علاقه‌ای است غیر از همانندی و شباهت.
 
قرینه نیز دو نوع است قرینه صارفه و قرینه ناصارفه.
قرینۀ صارفۀ از ورود معنای حقیقی به ذهن جلوگیری می‌کند و قرینۀ ناصارفه بر هر دو معنای حقیقی و غیرحقیقی دلالت دارد». 
با توجه به نوع علاقه و قرینه، مجاز با کنایه و استعاره فرق دارد.
استعاره مجازی است که قرینۀ صارفه و علاقۀ همانندی داشته باشد. استعاره تنها مجازی است که تصویرساز و مخیل است. مجاز فشرده‌ترین شکل بیانی کلام است و چون متضمن دلیل است و بهتر حقیقت مقصود گوینده را بیان می‌کند.
کنایه، مجازی است که همراه قرینۀ ناصارفه بیاید و معنای اصلی و غیرحقیقی را با هم وارد ذهن کند. 
علاقه‌هایی که ممکن است بین معانی حقیقی و مجازی وجود داشته باشد، بسیار است و مهمترین آنها عبارتند از:

۱- علاقه کلیت و جزئیت؛ مثل استعمال سر و ارادۀ موی در این بیت جامی:
سپید شد چو درخت شکوفه‌دار سرم •••• وزین درخت همین میوۀ غم است برم

۲- علاقه لازمیت و ملزومیت؛ مثل علاقه میان خون و قتل:
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را •••• چندان امان نداد که شب را سحر کند (شفایی اصفهانی)

۳- علاقۀ حال و محل؛ مثل استعمال جهان و ارادۀ جهانیان در این بیت:
جهان انجمن شد بر تخت اوی •••• فرومانده از فرّه و بخت اوی (فردوسی)

۴- علاقه مشابهت؛ مثل استعمال سرو و ارادۀ قامت موزون در این بیت:
سیه زلف آن سرو سیمین من •••• همه تاب و پیچ است و بندوشکن

علاوه بر این، علائقی دیگر مانند علاقۀ سببیت، علقۀ آلیت، علاقۀ عموم و خصوص و... ممکن است وجود داشته باشد.
 
قرینه نیز به دو قسم تقسیم می‌شود: لفظی و معنوی.
قرینه لفظی آن است که لفظی به عنوان قرینه مجاز قرار گیرد و قرینه معنوی آن است که لفظی در کار نباشد اما، حال و وضع و گفتار گوینده به گونه‌ای است که دلالت می‌کند بر آنکه مقصود او معنای مجازی است. 
مجاز را به مجاز شرعی و عرفی و عقلی و لغوی نیز تقسیم می‌کنند؛ که مجاز عقلی و لغوی در ادبیات مورد استعمال است.
 

۸.۱ - مجاز عقلی

مجاز عقلی اسناد فعل است به غیر فاعل حقیقی خود؛ مثل:
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا •••• نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار
 

۸.۲ - مجاز لغوی

مجاز لغوی استعمال لفظ یا جمله است در غیرمعنای موضوع له؛ که این مجاز ممکن است در یک جمله مرکب باشد که اگر در جمله باشد جمله در غیرمعنای واقعی خود استعمال می‌شود. 

۸.۲.۱ - انواع مجاز لغوی

مجاز لغوی نیز به دو قسمت تقسیم می‌شود: مجاز مرسل و مجاز با استعاره.
در صورتی که علاقۀ میان معنای مجازی وحقیقی علاقۀ مشابهت باشد، استعاره است و اگر علاقه به چیزی غیر از مشابهت باشد، مجاز مرسل. 
مجاز با سه ویژگی از حقیقت متمایز می‌شود:
۱- اتساع؛ که هنگام به کار بردن مجاز، نامی بر نام مکان‌ها و جای‌ها افزوده می‌شود.
۲- تشبیه؛ که مجاز گرفته از شباهت چیزی است با کلمه‌ای که در معنای غیرحقیقی به کار رفته است.
۳- تاکید؛ که امری غیرحسی و ناملموس را با مجاز، حسی و ملموس می‌کند.
عبارت «من به آسایش تو مهمانم» شامل تمام این ویژگی‌هاست.
 
از دیدگاه زیبایی‌شناسی، دو نوع مجاز ارزش هنری بیشتری دارد:
۱- مجازی که بر مبنای اسطوره ساخته می‌شود.
مثلاً:
بسی گوهر داستان سفته‌ام •••• بسی نامۀ باستان گفته‌ام»
نامۀ باستان در معنای شاهنامه به کار رفته است.

۲- مجازی که خطاب شاعرانه و شعری دارد.
مثلاً:
ای ابر بهمنی نه به چشم من‌ اندری •••• دم زن زمانکی و بیاسای و کم گری.  
۱. شیرازی، احمد امین؛ آئین بلاغت، تهران، دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۷۳، ص۲۷۵
۲. صفا، ذبیح‌الله، آیین سخن، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۳، چاپ هجدهم، ص۴۴-۴۳
۳. انوشه، حسن، فرهنگ نامۀ ادبی فارسی (گزیده اصطلاحات مضامین و موضوعات ادب فارسی) دانش نامۀ ادب فارسی، تهران، سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۸۱، چاپ دوم، ج۲، ص۱۲۲۴.
۴. انوشه، حسن، فرهنگ نامۀ ادبی فارسی (گزیده اصطلاحات مضامین و موضوعات ادب فارسی) دانش نامۀ ادب فارسی، تهران، سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۸۱، چاپ دوم، ج۲، ص۱۲۲۴.
۵. صفا، ذبیح‌الله، آیین سخن، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۳، چاپ هجدهم، ص۴۴.
۶. همایی، جلال‌الدین، فنون بلاغت و صناعات ادبی، تهران، چاپخانه ستاره، (مؤسسه نشر نما) ۱۳۷۶، چاپ سیزدهم، ص۲۴۸.
۷. صفا، ذبیح‌الله، آیین سخن، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۳، چاپ هجدهم، ص۳۸. صفا، ذبیح‌الله، آیین سخن، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۳، چاپ هجدهم، ص۴۴.
۸. همایی، جلال‌الدین، فنون بلاغت و صناعات ادبی، تهران، چاپخانه ستاره، (مؤسسه نشر نما) ۱۳۷۶، چاپ سیزدهم، ص۲۵۰.
۹. انوشه، حسن، فرهنگ نامۀ ادبی فارسی (گزیده اصطلاحات مضامین و موضوعات ادب فارسی) دانش نامۀ ادب فارسی، تهران، سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۸۱، چاپ دوم، ج۲، ص۱۲۲۵.
۱۰. انوشه، حسن، فرهنگ نامۀ ادبی فارسی (گزیده اصطلاحات مضامین و موضوعات ادب فارسی) دانش نامۀ ادب فارسی، تهران، سازمان چاپ و انتشارات، ۱۳۸۱، چاپ دوم، ج۲، ص۲۵- ۱۲۲۳.
۱۱. صفا، ذبیح‌الله، آیین سخن، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۳، چاپ هجدهم، ص۴۵- ۴۴-۴۳ و ص۷۳.
۱۲. همایی، جلال‌الدین، فنون بلاغت و صناعات ادبی، تهران، چاپخانه ستاره، (مؤسسه نشر نما) ۱۳۷۶، چاپ سیزدهم، ص۲۵۰، ۲۴۹، ۲۴۸ و ۱۵۷.
۱۳. شمسیا، سیروس، معانی بیان، تهران، انتشارات فردوس، ۱۳۷۴، چاپ ششم، ص۵۰.
۱۴. کزاری، میرجلال‌الدین، بیان ۱ زبان شناسی سخن پارسی، تهران، نشر مرکز، کتاب ماده ۱۳۶۸، ص۱۵۳.
۱۵. شیرازی، احمد امین، آئین بلاغت، تهران، دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۷۳، ص۲۷۵.
  • فرزاد تات

علت‌ فاعلی‌

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۴۷ ب.ظ

علت فاعلی عبارت است از موجودی که موجود دیگری (معلول) از آن پدید می‌آید. فلاسفه اسلامی فاعل را به هشت قسم فاعل بالطبع، فاعل بالقسر، فاعل بالقصد، فاعل بالجبر، فاعل بالتسخیر، فاعل بالعنایه، فاعل بالرضا و فاعل بالتجلی تقسیم کرده‌اند.

واژه‌های اراده و اختیار کاربردهای مختلفی دارند و دارای مناسبت‌هایی با یکدیگر می‌باشند. با توجه به معانی اراده و اختیار ارتباط آن دو با اقسام هشت‌گانه فاعل مشخص می‌شود. عالی‌ترین مراتب اختیار منحصر به ذات مقدس الهی است و نازل‌ترین مراتب آن در فاعل بالقصد وجود دارد.

۷ - منبع

 

۱ - مقدمه

[ویرایش]


یکی از تقسیمات معروفی که برای علت ذکرشده و گویا ارسطو برای نخستین بار آن را بیان کرده باشد تقسیم به علت فاعلی، غائی، مادی و صوری است که دو قسم اول را علل خارجی و دو قسم اخیر را علل داخلی یا علل قوام و از یک نظر علل ماهیت می‌نامند.
اطلاق علت بر دو قسم اخیر خالی از مسامحه نیست و علت مادی و علت صوری همان ماده و صورت اجسام هستند که نسبت به جسم مرکب علت مادی و علت صوری و نسبت به یکدیگر ماده و صورت نامیده می‌شوند و طبعاً اختصاص به مادیات خواهند داشت.
 

۲ - اقسام علت فاعلی

[ویرایش]


علت فاعلی عبارت است از موجودی که موجود دیگری (معلول) از آن پدید می‌آید و به معنای عامش شامل فاعل‌های طبیعی که مؤثر در حرکات و دگرگونی‌های اجسام هستند نیز می‌شود.
فلاسفه پیشین دو نوع فعل و تاثیر را در جهان شناسایی کرده بودند یکی فعل ارادی که موجودات زنده و ذی‌شعور با اراده خودشان انجام می‌دهند و جهت حرکت و سایر ویژگی‌هایش تابع اراده فاعل است مانند افعال اختیاری انسان که به‌صورت‌های گوناگونی تحقق می‌یابد و دیگری فعل و تاثیری که از موجودات بی‌شعور و بی‌اراده سر می‌زند و همواره یکنواخت و بی‌اختلاف است.
 

۲.۱ - فاعل بالطبع و بالقسر

فلاسفه برای هر نوعی از موجودات جسمانی طبیعت خاصی قائل بودند که ذاتاً اقتضاء ویژه‌ای دارد و از جمله هر یک از انواع عناصر چهارگانه خاک، آب‌، هوا و آتش را مقتضی مکان طبیعی و کیفیات طبیعی خاصی می‌دانستند به‌طوری‌که اگر مثلاً به‌واسطه عامل خارجی در مکان دیگری قرار بگیرند در اثر میل طبیعی به‌سوی مکان اصلی خودشان حرکت می‌کنند و بدین ترتیب سقوط سنگ و ریزش باران و بالا رفتن شعله آتش را توجیه می‌کردند و طبیعت را به‌عنوان مبدا حرکت معرفی می‌نمودند.
از سوی دیگر با توجه به اینکه گاهی حرکات و آثاری در اشیاء برخلاف مقتضای طبیعتشان پدید می‌آید مثلاً در اثر وزش باد گرد و غبار به‌سوی آسمان بلند می‌شود قسم سومی از افعال را بنام فعل قسری اثبات کردند و آن را به طبیعت مقسور نسبت دادند و معتقد شدند که گرد و غبار که از جنس خاک است با حرکت قسری به‌سوی آسمان می‌ رود و با حرکت طبیعی به زمین برمی‌گردد و در مورد چنین حرکاتی معتقد بودند که هیچ‌گاه دوام نخواهد یافت القسر لایدوم.

سخنان فلاسفه پیشین درباره فاعل طبیعی و قسری مبتنی بر اصول موضوعه‌ای است که از طبیعیات قدیم گرفته‌ شده است و می‌دانیم که فرضیه عناصر چهارگانه و اقتضاء آن‌ها نسبت به مکان طبیعی یا کیفیاتی از قبیل رطوبت و یبوست و حرارت و برودت اعتبار خود را از دست داده است ولی به‌هرحال شکی نیست که موجودات جسمانی تاثیراتی در یکدیگر دارند و پیدایش پدیده‌های مادی درگرو حصول زمینه‌ها و شرایط خاصی است و بنابراین وجود اسباب و شرایط مادی برای تحقق معلول‌های جسمانی به‌عنوان یک قاعده فلسفی همواره اعتبار داشته و خواهد داشت.

اما تعیین اسباب و فاعل‌های طبیعی خاص برای هر پدیده‌ای کار فلسفه نیست و باید با روشن تجربی در علوم مختلف طبیعی اثبات شود و به‌ عنوان‌ مثال بر اساس نظریات علمی جدید می‌توان حرکت مکانی را لازمه ذاتی نور دانست و نیروهای جاذبه و دافعه را عامل حرکت‌های قسری اجسام تلقی کرد و در این صورت مناسب‌تر این است که فعل را به نیروی قاسر نسبت دهیم و جسم مقسور را تنها منفعل بدانیم هرچند از نظر دستور زبان فاعل شمرده شود و می‌دانیم که احکام فلسفی تابع چنین قواعدی نیست.
 

۲.۲ - فاعل بالجبر

با توجه به اینکه ممکن است فاعل با اراده‌ای نیز در اثر تسلط فاعل قوی‌تری مجبور شود که برخلاف خواست خودش حرکت کند نوعی دیگر از فاعلیت را بنام فاعل جبری اثبات کردند که در مورد فاعل ارادی مانند فعل قسری نسبت به فاعل طبیعی است.
واژه جبر که در برابر اختیار بکار می‌رود گاهی به‌عنوان نقیض اختیار لحاظ می‌شود و به این معنی بر فاعل‌های طبیعی و قسری هم اطلاق می‌گردد و گاهی به موردی که شانیت اختیار دارد اختصاص می‌یابد و تنها فاعل مختاری که در شرایط خاص و تحت تاثیر عامل خارجی قوی‌تری اختیار خود را از دست می‌دهد مجبور نامیده می‌شود و منظور از فاعل بالجبر همین معنای دوم است.

ولی باید توجه داشت که از دست دادن اختیار مراتبی دارد مثلاً کسی که مورد تهدید قرار می‌گیرد و کاری را از روی اکراه انجام می‌دهد و کار وی نوعی کار جبری تلقی می‌گردد همچنین کسی که در شرایط خاصی ناچار می‌شود که برای ادامه حیاتش از گوشت میته استفاده کند کار وی نیز نوعی کار جبری به‌حساب می‌آید اما چنان نیست که در موارد اکراه و اضطرار به‌کلی سلب اختیار شود بلکه دایره اختیار فاعل نسبت به شرایط عادی محدودتر می‌گردد و ظاهراً منظور فلاسفه از فاعل بالجبر چنین مواردی نیست بلکه منظور موردی است که اختیار فاعل به‌کلی سلب شود و ازاین‌روی می‌توان گفت که چنین فعلی درواقع از اجبار کننده صادر می‌شود و نسبت آن به شخص اجبار شونده نسبت انفعال است چنانکه در مورد فعل قسری نیز اشاره شد.
 

۲.۳ - فاعل بالقصد و بالعنایه

فلاسفه اسلامی به تعمق و ژرف‌اندیشی بیشتری درباره فاعل ارادی پرداختند و نخست آن را به دو قسم تقسیم کردند یکی فاعل بالقصد و دیگری فاعل بالعنایه.
اساس این تقسیم توجه به این فرق بین فاعل‌های ارادی بود که گاهی نیاز به انگیزه‌ای زائد بر ذات خودشان دارند مانند انسان که برای اینکه بااراده خودش از جایی به‌ جایی حرکت کند باید انگیزه‌ای در او پدید آید و این قسم را فاعل بالقصد نامیدند و گاهی فاعل ارادی نیازی به پدید آمدن انگیزه‌ای ندارد و آن را فاعل بالعنایه نام‌گذاری کردند و فاعلیت‌ خدای متعال را از قسم دوم دانستند.
 

۲.۴ - فاعل بالرضا

اشراقیین با دقت بیشتری نوعی دیگر از فاعل علمی و اختیاری را ثابت کردند که علم تفصیلی فاعل به فعلش عین خود آن است چنانکه علم تفصیلی انسان به صورت‌های ذهنی خودش عین همان صورت‌ها است و قبل از تحقق آن‌ها جز علم اجمالی که عین علم به ذات فاعل است علم تفصیلی به آن‌ها ندارد و چنان نیست که برای تصور چیزی لازم باشد که قبلاً تصوری از تصور خودش داشته باشد و چنین فاعلیتی را فاعلیت بالرضا نامیدند و فاعلیت الهی را از این قبیل دانستند.
 

۲.۵ - فاعل بالتجلی

صدرالمتالهین با الهام گرفتن از مضامین وحی و سخنان عرفاء نوع دیگری از فاعل علمی را اثبات کرد که علم تفصیلی به فعل در مقام ذات فاعل وجود دارد و عین علم اجمالی به ذات خودش می‌باشد فاعل بالتجلی و فاعلیت الهی را از این قبیل دانست و برای اثبات آن از اصول حکمت متعالیه مدد گرفت مخصوصاً از تشکیک خاصی و واجد بودن علت هستی‌بخش نسبت به همه کمالات معلولات خودش.
 

۲.۶ - فاعل بالتسخیر

همچنین فلاسفه اسلامی با توجه به اینکه گاهی دو فاعل در طول یکدیگر در انجام کاری مؤثر هستند و فاعل بعید کار را به‌وسیله فاعل قریب انجام می‌دهد نوعی دیگر از فاعلیت را بنام فاعلیت بالتسخیر اثبات کردند که با انواعی از فاعلیت‌ها قابل‌جمع است مثلاً گوارش غذا را که به‌وسیله قوای بدنی ولی تحت تسلط و تدبیر نفس انجام می‌گیرد فعل تسخیری نامیدند سپس بر اساس اصول حکمت متعالیه و با توجه به اینکه هر علتی نسبت به علت هستی‌بخش خودش ربط محض است مصداق روشن‌تری برای فاعل تسخیری ثابت شد و نسبت فعل به فاعل‌های متعدد طولی و از جمله نسبت افعال اختیاری انسان به خودش و به مبادی عالیه و خدای متعال تفسیر فلسفی متقن‌تری یافت.

بدین ترتیب همچنانکه حکیم سبزواری بیان کرده فاعل را می‌توان دارای هشت قسم دانست فاعل بالطبع، فاعل بالقسر، فاعل بالقصد، فاعل بالجبر، فاعل بالتسخیر، فاعل بالعنایه، فاعل بالرضا و فاعل بالتجلی.
 

۳ - فاعلیت ذات خداوند

[ویرایش]


پیش از آنکه فلاسفه اسلامی انواع مختلف فاعل‌های ارادی از قبیل فاعل بالعنایه و فاعل بالرضا و فاعل بالتجلی را اثبات کنند چنین تصور می‌شد که فاعل مختار منحصر به فاعل بالقصد است و از این‌ روی بعضی از متکلمین فاعلیت ‌خدای متعال را هم از همین قبیل می‌دانستند و حتی بعد از آنکه فلاسفه اسلامی ساحت الهی را از این‌ گونه فاعلیت که مستلزم نقص و صفات امکانی است منزه دانستند بعضی از متکلمین ایشان را متهم به انکار مختار بودن پروردگار نمودند ولی حقیقت این است که عالی‌ترین مراتب اختیار منحصر به ذات مقدس الهی است و نازل‌ترین مراتب آن در فاعل بالقصد وجود دارد و برای روشن شدن این مطلب لازم است توضیحی درباره اراده و اختیار بدهیم.
 

۴ - اراده و اختیار

[ویرایش]


واژه‌های اراده و اختیار کاربردهای مختلفی دارند که کمابیش دارای مناسبت‌هایی با یکدیگر می‌باشند ولی غفلت از اختلاف آن‌ها موجب خلط و اشتباه می‌شود. از این‌ روی نخست به موارد استعمال هر یک اشاره می‌کنیم و آنگاه به تطبیق آن‌ها بر اقسام فاعل می‌پردازیم.
 

۴.۱ - معنای اراده

واژه اراده معنای عامی دارد که تقریباً مرادف با دوست داشتن و پسندیدن است و به همین معنی در مورد خدای متعال هم بکار می‌رود چنان‌که در مورد انسان به‌عنوان یک کیفیت نفسانی در برابر کراهت شناخته می‌شود و از این‌ جهت همانند علم است که از یک‌سوی شامل علم ذاتی الهی می‌شود و از سوی دیگر شامل علوم حصولی انسان که از قبیل کیفیات نفسانی بشمار می‌آیند.
لازم به تذکر است که اراده تشریعی که به فعل اختیاری فاعل دیگری تعلق می‌گیرد نیز یکی از مصادیق اراده به معنای عام آن است.

معنای دوم اراده تصمیم گرفتن بر انجام کاری است و متوقف بر تصور کار و تصدیق به‌نوعی فایده ازجمله لذت برای آن می‌باشد و به‌عنوان نشانه‌ای از فصل حقیقی حیوان متحرک بالاراده و نیز از مشخصات فاعل بالقصد بشمار می‌رود و درباره حقیقت آن بحث‌هایی انجام‌گرفته و بسیاری از فلاسفه آن را از قبیل کیفیات نفسانی و مقابل کراهت ‌شمرده‌اند ولی به نظر می‌رسد که اراده به این معنی فعل نفس است و ضدی ندارد و با‌اندکی مسامحه می‌توان حالت تحیر و دودلی را مقابل آن به‌حساب آورد.
معنای اخصی برای اراده ذکرشده که اختصاص به موجود عاقل دارد و آن عبارت است از تصمیمی که ناشی از ترجیح عقلانی باشد و به این معنی درباره حیوانات بکار نمی‌رود طبق این معنی فعل ارادی مرادف با فعل تدبیری و در برابر فعل غریزی و التذاذی خالص قرار می‌گیرد.
 

۴.۲ - معنای اختیار

واژه اختیار نیز معنای عامی دارد که در مقابل جبر محض قرار می‌گیرد و آن عبارت است از این‌که فاعل ذی‌شعوری کاری را بر اساس خواست خودش و بدون اینکه مقهور فاعل دیگری واقع شود انجام بدهد.
معنای دوم اختیار این است که فاعلی دارای دو نوع گرایش متضاد باشد و یکی را بر دیگری ترجیح دهد و به این معنی مساوی با انتخاب و گزینش بوده ملاک تکلیف و پاداش و کیفر بشمار می‌رود.

معنای سوم آن این است که انتخاب کار بر اساس گرایش درونی فاعل باشد و شخص دیگری هیچگونه فشاری برای انجام دادن آن بر او وارد نکند در مقابل فعل اکراهی که در اثر فشار و تهدید دیگری انجام می‌گیرد.
و معنای چهارم آن این است که انتخاب کار در اثر محدودیت امکانات و در تنگنا واقع‌شدن فاعل نباشد در مقابل کار اضطراری که در اثر چنین محدودیتی انجام می‌گیرد طبق این معنی کسی که در زمان قحطی برای ادامه حیاتش ناچار شود که از گوشت مردار بخورد کارش اختیاری نخواهد بود هرچند طبق اصطلاحات دیگر اختیاری نامیده می‌شود.
 

۴.۳ - مراتب اختیار

عالی‌ترین مراتب اختیار مخصوص به خدای متعال است زیرا نه‌تنها تحت تاثیر هیچ عامل خارجی قرار نمی‌گیرد بلکه از تضاد گرایش‌های درونی هم منزه است سپس مرتبه اختیار مجردات تام است زیرا تنها تحت تسخیر اراده الهی هستند ولی نه هیچ‌گونه فشاری بر آن‌ها وارد می‌شود و نه دستخوش تضادهای درونی و تسلط یکی از گرایش‌ها بر دیگری قرار می‌گیرند و اما نفوس متعلق به ماده مانند انسان دارای مرتبه نازل‌تری از اختیار هستند و کم و بیش اراده آنان تحت تاثیر عوامل بیرونی و درونی شکل می‌گیرد در عین‌ حال همه افعال اختیاری ایشان در یک سطح نیست و مثلاً اختیار انسان در ایجاد صورت‌های ذهنی که از قبیل فعل بالرضا است خیلی بیشتر و کامل‌تر از اختیار وی در انجام کارهای بدنی می‌باشد که از قبیل فعل بالقصد است زیرا کارهای اخیر نیاز به شرایط غیر اختیاری نیز دارند.
 

۴.۴ - ارتباط اراده و اختیار با اقسام فاعل

با توجه به معانی مختلف اراده و اختیار به بررسی اقسام فاعل‌های ادراکی می‌پردازیم اما فاعل بالقصد را می‌توان دارای اراده به هر سه معنی دانست زیرا هم کارش را می‌پسندد و هم تصمیم بر انجام آن می‌گیرد تصمیمی که بر اساس ترجیح عقل گرفته می‌شود و تنها دسته‌ای از فعل‌های قصدی که صرفاً التذاذی باشد بمعنای سوم ارادی نخواهد بود.

همچنین فاعل بالقصد می‌تواند دارای اختیار به هر چهار معنی باشد ولی انواعی از کارهای قصدی هست که بمعنای دوم یا سوم یا چهارم اختیاری نامیده نمی‌شوند ولی همگی آن‌ها بمعنای اول اختیاری خواهند بود مثلاً نفس کشیدن که انسان هیچ‌گرایشی به ترک آن نداشته باشد بمعنای دوم اختیاری نیست و کار اکراهی بمعنای سوم و خوردن گوشت مردار در زمان قحطی بمعنای چهارم اختیاری نمی‌باشد هرچند همه آن‌ها بمعنای اول اختیاری هستند زیرا چنان نیست که فاعل به‌کلی مسلوب الاختیار گردد.

و اما فاعل‌های بالعنایه و بالرضا و بالتجلی را تنها بمعنای اول می‌توان دارای اراده دانست زیرا چنین فاعل‌هایی نیازی به‌ اندیشیدن و تصمیم‌گیری ندارند همچنین بمعنای اول و سوم و چهارم دارای اختیار محسوب می‌شوند زیرا کار خود را تحت اجبار یا فشار عوامل و شرایط خارجی انجام نمی‌دهند و تنها بمعنای دوم نمی‌توان چنین فاعل‌هایی را دارای اختیار دانست زیرا لازم نیست که از میان انگیزه‌های متضاد یکی را برگزینند.
 

۴.۵ - نتیجه‌گیری

با توجه به مباحث مطرح شده روشن می‌شود که اراده بمعنای اول و اختیار بمعنای اول همواره از نظر مورد مساوی هستند ولی اراده بمعنای دوم و سوم اخص از اختیار بمعنای اول و سوم و چهارم است زیرا در مورد فاعل‌های بالعنایه و بالرضا و بالتجلی صدق نمی‌کند به خلاف اختیار به معانی یادشده که بر همه این موارد صدق می‌کند و بدین ترتیب روشن می‌شود که نفی اراده بمعنای دوم و سوم از خدای متعال یا مجردات تام بمعنای نفی اختیار از چنین فاعل‌هایی نیست.
و نیز روشن می‌شود که اراده بمعنای تصمیم بر انجام کار را می‌توان فعلی اختیاری دانست هر چند از قبیل فعل بالقصد و مسبوق به اراده و تصمیم دیگر نیست و شاید بتوان فاعلیت نفس را نسبت به اراده نوعی فاعلیت بالتجلی به‌حساب آورد.
 

۵ - در نگاه امام خمینی

[ویرایش]


امام ‌خمینی برای علت فاعلی اقسامی را بیان کرده ‌است؛ زیرا فاعل یا فعل خود را بدون علم و اراده صادر می‌کند که در این ‌صورت یا با طبع فاعل سازگار است که فاعل بالطبع نامیده می‌شود

[۱]

 و یا با طبع سازگار نیست که فاعل بالقسر نامیده می‌شود

[۲]

 و یا با علم، فعل از او صادر می‌شود که در این ‌صورت یا بدون استناد فعل به اراده است که به آن فاعل بالجبر می‌گویند یا اراده او تحت مسخر باشد که تمام موجودات فاعل بالتسخیر حق‌تعالی می‌باشند.

[۳]

 یا با استناد فعل به اراده است که این خود دو قسم است: یا با قصد زاید بر ذات است که به آن فاعل بالقصد می‌گویند چنانچه متکلمان فاعلیت حق‌تعالی را از این قسم می‌دانند

[۴]

 و یا بدون قصد زاید بر ذات است که خود نیز بر دو قسم است: یا علم به فعل، غیر خود فعل است که آن را فاعل بالعنایه گویند که فلاسفه مشاء فاعلیت خداوند را از این قسم می‌دانند یا علم به فعل، عین فعل است و موجودات خارجی علم تفصیلی خداوند هستند که فاعل بالرضا نامیده می‌شوند که فلاسفه اشراق فاعلیت حق‌تعالی از این قسم می‌دانند.

[۵]

 بنا بر نظر امام‌ خمینی خداوند فاعل بالتجلی است به این معنا که خداوند در مرحله ذات هم علم اجمالی و هم علم تفصیلی به موجودات دارد و با اینکه در مرحله ذات به ‌نحو کثرت به موجودات دارد اما به بساطت ذات او لطمه وارد نمی‌شود، 

[۶]

 به‌گونه‌ای که در مرتبه ذات تمام کثرات و وجودات برای او معلوم و مکشوف است، زیرا او صرف الوجودی است که جامع همه کمالات وجودی می‌باشد و هیچ وجودی از حیطه علم حق‌تعالی غایب نیست.

[۷]


 

۶ - پانویس

[ویرایش]


۱. ↑ خمینی، روح الله، تقریرات فلسفه امام خمینی، ج۱، ص۲۹۳، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۸۵.    
۲. ↑ خمینی، روح الله، تقریرات فلسفه امام خمینی، ج۱، ص۲۹۴، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۸۵.    
۳. ↑ خمینی، روح الله، تقریرات فلسفه امام خمینی، ج۱، ص۲۹۴، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۸۵.    
۴. ↑ خمینی، روح الله، تقریرات فلسفه امام خمینی، ج۱، ص۲۸۲، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۸۵.    
۵. ↑ خمینی، روح الله، تقریرات فلسفه امام خمینی، ج۱، ص۲۸۳-۳۸۴، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۸۵.    
۶. ↑ خمینی، روح الله، تقریرات فلسفه امام خمینی، ج۱، ص۲۸۴-۲۸۵، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۸۵.    
۷. ↑ خمینی، روح الله، دانشنامه امام خمینی، ج۷، ص۴۶۳، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۴۰۰.


 

۷ - منبع

[ویرایش]


• سایت اندیشه قم، برگرفته از مقاله «علت فاعلی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۸/۰۱/۳۱    
• دانشنامه امام خمینی، تهران، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۴۰۰ شمسی.

  • فرزاد تات

قاعده فقهی لزوم

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۴۶ ب.ظ

از جمله قاعده‌های فقهی که در باب‌های معاملات ، یعنی تمام عقدها و قراردادهای دوسویی، مانند: خرید و فروش، ازدواج ، مزارعه و… جریان دارد و به آن استدلال می‌شود.

۱۵ - منبع

 

۱ - مجرای قاعده

[ویرایش]


قاعده لزوم است و آن هم، در هنگامی که در لازم، یا جایز بودن آن‌ها، شک باشد.
بدین معنی، هرگاه در لازم یا جایز بودن عقدی، به گمان افتیم و دلیل ویژه‌ای هم بر هر یک نداشته باشیم، اصل لزوم را در عقد جریان می‌دهیم و می‌گوییم، عقد لازم است.
در کتاب‌ها و نوشته‌های فقهی از این اصل، زیر عنوان (اصالة اللزوم فی العقود) نام برده می‌شود.
در روشن گری و بررسی این قاعده، زاویه‌های گوناگونی به بحث گذاشته می‌شود.
پیش از بیانِ زاویه‌های اصلی مطلب، بایسته می‌نماد، اشاره‌ای به سیر تاریخی این قاعده و نمونه‌هایی که در کتاب‌ها و نوشته‌های فقهی پیشینیان از این قاعده یاد شده، بشود.
 

۲ - پیشینه

[ویرایش]


نخستین فقیهی که از این اصل، به گونه روشن نام برده و بدان استناد جسته، علامه حلّی در قواعد الاحکام و تذکرة الفقهاء است:
(الأصل فی البیع اللزوم وانما یخرج عن اصله بأمرین: ثبوت خیار وظهور عیب.) 

[۱]


اصل در خرید و فروش، لازم بودن آن است، مگر این‌که از اصل خود خارج شود، به ثابت شدن خیار و آشکار شدن عیب.
این که چرا علامه حلی، آشکار شدنِ عیب را جدای از ثابت شدن خیار یاد کرده، با این‌که آشکار شدن عیب هم از انگیزه‌ها و سبب‌های خیار و داخل در آن‌هاست، شیخ انصاری ابراز می‌دارد:(یادآوری اخص، در پی اعم، اشکالی ندارد.) 

[۲]


فقیهان پیش از علاّمه هم، به گونه‌ای از لازم بودن عقدها سخن گفته‌اند و کم وبیش از آن بحث کرده‌اند، ولی گویا به لازم بودن خرید و فروش و لازم بودن عقدها، به عنوان یک اصل و قاعده فقهی، ننگریسته‌اند که به نمونه‌هایی از نوشته‌های آن‌ها در این باب اشاره می‌کنیم.
 

۲.۱ - سید مرتضی علم الهدی

(البیع لایلزم بحصول الایجاب والقبول ما لم یتفرق المتبایعات بابدانهما عن مکانهما هذا صحیح والیه یذهب اصحابنا وهو مذهب الشافعی وقال مالک وابوحنیفه یلزم البیع بالایجاب والقبول ولم یعتبر التفریق بالأبدان.) 

[۳]


 

۲.۲ - شیخ طوسی

(واذا باع فلاینعقد البیع الا بعد ان یفترق البیعان بالابدان فان لم یفترقا کان لکل واحد منهما فسخ البیع والخیار.) 

[۴]


 

۲.۳ - محقق حلی

(المراد بعدم الانعقاد، عدم اللزوم وقد بین ذلک فی تهذیب الأحکام فانه قال فی تأویل خبر الذی یقتضیه هذا الخبران البیع من غیر افتراق، سبب لاستباقه الملک الا اَنّه مشروط بان یفترقا ولایفسخ العقد وامّا قول الشیخ: (کان لکل منهما فسخ البیع والخیار) فانه اراد اثبات الخیار فی الفسخ بمعنی الفسخ لیس بمتحتمّ بل له ان یفسخ وان یبقی علی العقد.) 

[۵]


مراد از بسته نشدن بیع که شیخ طوسی گفته، همان لازم نبودن بیع است که در تهذیب هم، در تأویل خبری که این معنی را می‌رساند، بیان کرده: بیع ، بدون پراکنده شدن از مجلس عقد ، سبب مباح بودن ملک است، جز این‌که جدایی در آن شرط شود که در این حال، عقد، فسخ نمی‌شود.
امّا مراد شیخ از این سخن: (اگر جدایی در مجلس عقد رخ ندهد، برای هر دو سوی دادوستد، حق بر هم زدن بیع و حق خیار وجود دارد.)
این است که: ناگزیر از حق بر هم زدن عقد نیست، بلکه حق فسخ و حق باقی ماندن بر عقد را دارند.
 

۲.۴ - قاضی ابن براج

(مسئلة: اذا شرط البایع علی المشتری قبل العقد ان لایثبت بینهما خیار بعد العقد هل یصح ذلک الشرط ام لا؟
الجواب: یصحّ ذلک ویلزم العقد بنفس الایجاب والقبول لان الاصل جواز هذا الشرط ولامانع یمنع منه وعموم الأخبار یتناوله و من ادّعی المنع فعلیه الدلیل.
مسئلة: اذا اشتری جاریة علی آن‌ها بکر فوجدت ثیباً هل له ردُّها ام لا؟
الجواب: لیس له ردّها لان الاصل صحة العقد واثبات ذلک عیباً یفتقر فیه الی شرعی ولا دلیل فی الشرع علیه.) 

[۶]


س: اگر فروشنده بر خریدار شرط کند که پس از عقد، خیار برای دو سوی عقد نباشد، آیا این شرط درست است یا خیر؟
ج: این شرط درست است.
عقد به ایجاب و قبول ، لازم می‌شود و اصل، جایز بودن چنین شرطی است.
س: اگر شخصی، کنیزی را به گمان این‌که دوشیزه است، بخرد و پس از خریدن روشن شود که دوشیزه نیست، آیا حق دارد عقد را بر هم بزند.
ج: خیر، چنین حقی را ندارد، زیرا اصل، درستی عقد است و ثابت کردن این‌که دوشیزه نبودن عیب است، نیاز به دلیل شرعی دارد که آن هم در این جا، وجود ندارد.
 

۲.۵ - ابن زهره

(واذا تکاملت هذه الشروط صح الرهن بلاخلاف ولیس علی صحته مع اختلال بعضها دلیل فاما القبض فهو شرط فی لزومه من جهة الرّاهن و المرتهن و من اصحابنا من قال: یلزم بالایجاب والقبول لقوله تعالی: (أوفوا بالعقود قال وهذا عقد یجب الوفاء به والقول الاول هو الظاهر من المذهب.) 

[۷]


هرگاه شرط‌ها در عقد جامه عمل پوشند، رهن درست خواهد بود.
امّا گرفتن، از شرط‌های لازم در رهن است، از جهت گروگذار و گروستان (یعنی در عقد رهن، لازم بودن از سوی رهن گذار و جایز بودن از سوی گروستان است).
البته از علمای شیعه کسی به لازم بودن رهن از هر دو سوی قائل شده و گفته است: عقد، به ایجاب و قبول، لازم می‌شود و برابر آیه شریفه: (اوفوا بالعقود…) رهن، چون عقد است، از هر دو سوی، وفای به آن لازم خواهد بود.
لکن دیدگاه نخست (لازم بودن از سوی گروگذار و جایز بودن از سوی گروستان) در شیعه معروف است.
از عبارت‌هایی که از کتاب‌های فقهی شیعه یاد شد، بر می‌آید که فقیهان در قرن چهارم، پنجم و ششم، بیش تر، به لازم بودن عقدها، بویژه در بیع، باور داشته‌اند و آن را از نتیجه‌های انجام پذیرفتن عقد دانسته‌اند.
امّا همان گونه که پیش از این اشاره شد، از لزوم، به عنوانِ اصل و قاعده روشن استفاده نکرده‌اند و از فقیهان، تنها علاّمه حلّی، از لزوم عقد، تعبیر به اصل کرده و کم کم دیگر فقیهان، از جمله: فخرالمحققین ، شهید اول ، فاضل مقداد و… از ایشان، پیروی کرده‌اند.
شهید اول، (القواعد والفوائد) را در باب قاعده‌های فقهی می‌نگارد و اصل لزوم، به عنوان یک قاعده فقهی به گونه رسمی مطرح می‌گردد.
 

۳ - مراد از اصل در تعابیر علما

[ویرایش]


این که گفته می‌شود: (الاصل فی العقود اللزوم) یعنی چه؟
درباره این کلمه و به کار بردن آن، فقیهان هدف‌ها و منظورهای گوناگون دارند:
۱.اصل، همان قاعده اوّلیه‌ای است که از عرف و بنای خردمندان استفاده می‌شود؛ یعنی سیره خردمندان، هماره در پیمان‌ها و عقدها و قراردادها، بر لازم بودن وفا و بقای بر عقد بوده است، به گونه‌ای که اگر شخصی بر عهدی که با دیگری بسته، پای بند نباشد، در نزد خردمندان و در عرف، نکوهش می‌شود و از او، به عنوان پیمان شکن یاد می‌شود.
دلیلی نداریم که شارع مقدس نظر عرف و خردمندان را ردّ کرده باشد، بلکه همین اندازه که شارع سیره خردمندان را ردّ نکرده باشد، به دست می‌آید که بنای خردمندان اعتبار دارد.
۲.اصل، همان قاعده‌ای است که از آیات و روایات استفاده می‌شود.
در مثل، از آیه (أوفوا بالعقود) و… لازم بودن عقد، فهمیده می‌شود.
۳.از جمله معناهایی که برای (اصل) گفته شده، استصحاب است.
بدین معنی: هرگاه عقدی واقع می‌شود، به دنبال واقع شدن آن، لازم بودن عقد هم می‌آید؛ امّا دوام و بقای لازم بودن است که مورد تردید قرار می‌گیرد؛ از این روی، در چنین هنگامی، برابر قاعده (اصالة اللزوم) اصل استصحاب جاری می‌شود و بر بقای لزوم به هنگام شک، حکم می‌شود؛ یعنی لازم بودن عقد، استصحاب می‌شود. 

[۸]


۴.اصل، به معنای راجح و ظاهر.
از آن‌جا که بیش‌تر دادوستدهایی که انجام می‌گیرد، به گونه لزوم است، حال اگر عقدی در خارج واقع شود و درباره لازم، یا جایز بودن آن، به گمان افتیم، حکم به لازم بودن آن می‌کنیم و برتری را در جانب لزوم می‌دانیم.
این معنی را شیخ انصاری از جامع المقاصد محقق کرکی آورده و البته در پاره‌ای از کتاب‌های فقهی، از جمله: مفتاح الکرامه ، شرح قواعدالاحکام، بیان گردیده است. 

[۹]


شیخ انصاری درباره معنای نخست (اصل)، می‌نویسد:
(این معنی از اصل، تنها درباره ( بیع ) می‌تواند صادق باشد؛ زیرا تنها در عقد بیع است که هنگام شک در ثابت بودن خیار، به لازم بودن بیع و نبودن خیار ، حکم می‌کنیم و حق خیار، یک حق خارجی است که ثابت کردنِ آن، نیاز به دلیل دارد.
امّا در عقدهای دیگر، غیر از بیع، در مثل اجاره، از حیث لازم بودن و جایز بودن اگر شک داشته باشیم، این اصل، لازم بودن آن را نمی‌رساند؛ زیرا بنای خردمندان در دیگر عقدها، غیر از بیع، ثابت نشده است و روشن نیست که در عرف، به هنگام شک، در لازم بودن، یا جایز بودنِ هر عقدی، خردمندان، بنا را بر لازم بودن بگذارند.)
به نظر ما، بیان شیخ در این جا، درست نیست؛ چرا که دلیلی نداریم قلمرو بنای عقلا را تنها در بیع بدانیم.
افزون بر این، بنای عقلا ، یک قانونِ کلی بشری است که شارع مقدس، بیش تر احکام را، براساس عرف خردمندان قرار داده و در مجموع شارع آن را تأیید فرموده است.
ناگفته نماند که بیش‌تر احکام اسلامی، احکام امضائی از سوی شارع هستند که به گونه‌ای در جامعه‌های بشری بین مردم، رواج داشته‌اند.
شیخ انصاری درباره معنای راجح و ظاهر که برای (اصل) گفته شد، می‌نویسد:
(اگر مراد از: بیش تر دادوستدهایی که در خارج رخ می‌دهد، به گونه، لزوم است، افراد بیع باشد، این گونه نیست؛ زیرا، گونه‌های خیارهایی که وجود دارد، مانند: خیار مجلس ، خیار حیوان ، خیار شرط ، خیار غبن ، خیار رؤی ت و… واقع شدن بیع را در بیش‌تر جاها، به گونه لزوم، از (بیش تر بودن) می‌اندازد.
امّا اگر مراد از (بیش ترین) فزونی در زمان باشد، که گفته شود عقد بیع، در بیش‌تر زمان‌ها، به گونه لزوم انجام می‌گیرد، این گونه از بیش ترین، در جاهایی که شک داریم و نمی‌دانیم لازم است، یا جایز، فایده‌ای ندارد و سبب نمی‌شود که حمل بر لازم بودن شود.) 

[۱۰]


 

۴ - معنای لزوم

[ویرایش]


لزوم، به معنای ثبوت، پیوسته ماندن و بودن با چیزی و جدا شدن از آن است.
در اصطلاح فقه ، به معنای عقد غیر درخور دگرگونی، عقد ثابت و عقدی است که هیچ‌یک از دو سوی دادوستد، حق بر هم زدن آن را نداشته باشد.
این، طبیعت و ماهیت عقدهای لازم است، مگر این‌که شارع قانونی را بنهد که جلوی لازم بودن عقدرا بگیرد، مانند: حق خیار در عقدهای شرعی.
به دیگر سخن، لزوم، یعنی، بر هم زدن عقد، از سوی یکی از دو سوی دادوستد، بدون اجازه آن سوی دیگر، روا نیست.
این، بسان عقدهایی است که در عالم تکوین، نه شکسته می‌شوند و نه دگرگونی می‌پذیرند.
 

۴.۱ - تکلیفی

گاهی لزوم عقد گفته می‌شود و مراد از آن، واجب بودن وفا و پایبند شدن به آن، از نظر تکلیفی است.
یعنی حکم تکلیفی است که به خود شخص بر می‌گردد که می‌بایستی، عهد و پایبندی به عهد و عقدی که با دیگری بسته، نشکند.
بنابراین، حکم شرعی، قائم بر این است که: (لایجوز تکلیفاً لاحد فسخ عقده) در مثل، شکستن بیعت با امام معصوم (ع)، که از گناهان کبیره به شمار می‌آید.
بی گمان، بقای بر بیعت و لازم بودن آن، یک حکم شرعی تکلیفی است که اثر وضعی ندارد؛ یعنی اگر شخصی که بیعت کرده، بیعت خود را با امام بشکند، بیعت بر هم می‌خورد، ولی شخص از نظر تکلیفی، گناه کرده است.
شماری از فقیهان، از این گونه لزوم تکلیفی، به لزومِ حکمی، تعبیر کرده‌اند و از گونه دیگر آن، به لزوم حقی. 

[۱۱]


 

۴.۲ - وضعی

گاهی منظور از لزوم، واجب بودن و ثابت بودن عقد، به عنوانِ حکم وضعی است و بر هم زدن و شکستن آن، روا نیست.
در برابر جوازی که معنای وضعی دارد که اگر سببی حاصل شود، فسخ و بر هم زدن عقد، رواست و عقد بر هم می‌خورد.
مانند حق خیار، یا اقاله ، بنابراین که (اقاله) را بر هم خوردن بیع بدانیم، نه عقدی مستقل.
لزوم مورد بحث در قاعده (اصالة اللزوم فی العقود)، به معنای دوم مراد است 

[۱۲]

 که شماری آن را لزوم حقی نامیده‌اند.
 

۴.۳ - شرح سخن

در باب عقدها، مدلول مطابقی برای عقد وجود دارد که محتوا و مفهوم عقد باشد و همان که دو سوی دادوستد، انشاء کرده‌اند و مبادله مال انجام می‌گیرد.
مالک شدن که در اثر عقد بیع انجام می‌گیرد، مدلول مطابقی عقد بیع است.
مدلول التزامی هم برای عقد بیع وجود دارد و آن، پایبند شدن هر یک از دو سوی دادوستد، نسبت به دیگری است، در این‌که عهد و عقد خود را شکسته و به آن پایبند باشند.
این گونه عقدها را، عقدهای عهدی می‌نامند و لازم هستند، مانند: بیع ، مزارعه ، مساقات ، نکاح و… عقدهایی که تنها اجازه یکی از دو سوی دادوستد در میان باشد و پایبندی و گردن نِهی دوسویه‌ای در میان نباشد، از این گونه عقدها، به عنوان عقدهای اجازه‌ای نام می‌برند.
ناگفته نماند، این که این‌ها را عقد می‌گویند، از روی مجاز است، نه حقیقت.
از آن‌جا که از سویی اجازه به گونه‌ایجاب و از سویی اجازه به گونه قبول است، از آن، به عنوان عقد (اذنی) نام می‌برند، یا عقدهای جایزه مانند: عقد وکالت ، عقد عاریه ، عقد مضاربه و… که عقدهای جایزه‌اند.
بنابراین، خارج شدن این عقدها از اصل (لزوم) یا از شمول آیه شریفه (اوفوا بالعقود) خارج شدن به تخصص است، نه تخصیص.
به دیگر سخن، از نظر موضوعی خارج هستند و لزوم آن‌ها را در بر نمی‌گیرد.
از روشنگری‌های بالا، این پرسش پاسخ داده می‌شود که چرا پاره‌ای از قراردادها را می‌توان یک سویه بر هم زد؟ زیرا بیانی که در استوار سازی و لازم بودن عقدها و قراردادها و مبنای آن‌ها گذشت، تحلیل آن این شد، گرچه عقدهای غیرلازم، به دلیل ایجاب و قبولی که در آن‌ها مطرح شده، عقد به شمار می‌آیند، لیکن، از نظر ماهیت، عقد نیستند، یعنی، پیمانی در برابر آن‌ها وجود ندارد، در مثل عقد کنیز، که از همین عقدهای جایز به شمار می‌آید، از یک سو، جاریه دراختیارکسی قرار می‌گیرد، تا او، از آن بهره برد، یا در عقد وکالت موکل، به وکیل نیابت می‌دهد، تا که او، کاری را برای وی انجام دهد.
در این جاها، آنچه از سوی موکل و صاحب جاریه انجام می‌گیرد، چیزی غیر از اجازه در دست یازیدن نیست و در این جاها، هرگز از پیمان و پایبندی، سوی مقابل، خبری نیست.
از آن‌جا که پیمان مقابل وجود ندارد، این گونه عقدها، لازم نیستند و روی گردانی یک سویه در آن‌ها پیمان شکنی به شمار نمی‌آید.
با این حال، دو سویه‌ای بودن وکالت، عاریه، ودیعه و دیگر عقدهای جایز و عقد به شمار آمدن آن‌ها، از این روست که یک سوی، اجازه می‌دهد که آن سوی دیگر، در مال دست یازد و او هم می‌پذیرد.
تا سوی مقابل، نپذیرد، آثار حقوقی بر آن بار نمی‌شود، برخلاف اجازه، که یک سویه است و عقد نیست و همین که اجازه صادر شد، آثار حقوقی بر آن، بار می‌شود.
البته، این بدان معنی نیست که عقدهای جایز، نا استوارند، بلکه آن‌ها نیز، با شرط‌هایی که فقیهان برابر دلیل‌های شرعی طرح کرده‌اند، از استواری ویژه‌ای برخوردارند.
در مثل، عقد مضاربه، بیش تر آن را از عقدهای جایزه دانسته‌اند، 

[۱۳]

 که هر یک از دو سوی دادوستد، می تواند از دادوستد، روی برگرداند.
این، بدان معنی نیست که قرار داد یاد شده از آغاز به هم بخورد، بلکه بر عکس، اگر با سرمایه پیش از روی گردانی و بر هم زدن قرارداد، کاری انجام گرفته و سودی به همراه داشته است، برابر قرارداد، تقسیم می‌شود، زیرا ویژگی این گونه قراردادها این است که با پیدایش سود، دو سوی قرارداد، در آن مالکیت مشترک پیدا می‌کنند.
با این‌که در این گونه قراردادها، یک سوی قرارداد می‌تواند قرارداد را بر هم بزند، ولی اگر دو سوی قرارداد، احساس کردند برای دستور سازی و جلوگیری از ناپایداری آن، باید تدبیری بیندیشند و شرط‌ها و محدودیت‌هایی به وجود آورند، می توانند.
در مثل، در عقد لازم دیگری پایبند شوند و بر عهده بگیرند که قرارداد را یک سویه بر هم نزنند.
به طور طبیعی، برای جلوگیری از روی گردانی و بر هم زدن قرارداد، می‌توان محدودیت‌هایی در قرارداد، گنجاند.
شرط بالا را برای پایبندی به قرارداد، شرط فعل گویند که اثر وضعی ندارد؛ یعنی اگر عهده دار شونده، برخلاف تعهد خود، به گونه یک سویه قرارداد را بر هم زد، قرارداد از نظر حقوقی به هم می‌خورد.
البته شماری از فقیهان، بر این باورند: در عقدهای جایزه نمی‌توان شرط لزوم کرد؛ یعنی یکدیگر را پایبند کرد که حق به هم زدن عقد را نداشته باشند؛ زیرا چنین شرطی ناسازگار است، باخواسته عقد و احکام ویژه آن.
البته، به گونه شرط فعل، مانعی ندارد.
یعنی یک سوی قرارداد، تعهد دهد از حق خود استفاده نکند و قرارداد را بر هم نزند.
در نتیجه اگر عهده دار شونده برخلاف تعهد، قرارداد را به هم زند، از نظر حقوقی عقد به هم می‌خورد.
در این باره سخن دیگری نیز گفته‌اند: قرارداد، نسبت به لازم و یا جایز بودن، اقتضایی ندارد و اگر مضاربه جایز است در جایی است که قرارداد، به گونه مطلق باشد و امّا اگر دوسوی قرارداد، بخواهند که به عهده بگیرند که درقرارداد خود پایدار بمانند، اشکالی ندارد.
بنابراین، شرط لازم بودن، به گونه شرط نتیجه (شرط نتیجه به این معناست که در ضمن عقد، به جای این‌که عقد خاصی، مانند خرید و فروش و یا انجام کارهای رفاهی شرط شود، آثار حقوقی آن‌ها به سود دیگری تعهد گردد، درمثل: در عقد کار، بین کارگر و کارفرما تعهد گردد که پس از دو سال خدمت، خانه‌های مسکونی سازمانی، به ملکیت کارگران درآید که در این جا، آنچه تعهد گردیده، عبارت است از نتیجه، یعنی مالک شدن و حق پیدا کردن بر خانه.)، جزء شرط‌های باطل نیست. 

[۱۴]


 

۵ - لازم بودن در بیع معاطات

[ویرایش]


پیش از این، بیان شد که در باب عقدها، مدلول مطابقی داریم و مدلول التزامی.
در مدلول مطابقی، مفهوم و محتوای عقد، در پی ایجاب و قبول لفظی، ثابت می‌شود و مبادله کالا انجام می‌گیرد.
در مدلول التزامی، هر یک از دو سوی قرارداد، نسبت به دیگری عهده دار می‌شود که به قرارداد پایبند باشد.
در تشریع ، از دو سوی قرارداد، قدرت گرفته شده و استواری عقد، خواسته شده است و در نزد عرف و خردمندان نیز، همین برنامه جریان دارد و دراساس، قاعده کلی می‌گوید: (الممتنع شرعاً کالممتنع عقلا) هنگامی که شارع مقدس به کسی گفت: تو را غیر توانا می‌بینم، هر چند وی در عالم تکوین توانا باشد، در این جا، او قدرت خود را از دست می‌دهد.
اکنون می‌خواهیم ببینیم آیا لازم بودن، در بیع معاطاتی نیز جریان دارد؟
فقیهان، در پی تعریف‌هایی که از بیع دارند، درباره معاطاة، از آن جهت که داخل در تعریف بیع است، یا خیر، اختلاف دارند.
 

۵.۱ - دیدگاه مشهور

بیش تر فقیهان پیشین، در تعریف بیع گفته‌اند:
(البیع عبارةٌ عن الایمان والقبول الدالین علی الانتقال.)
یا:
(البیع نقل العین بالصیغة المخصوصه.) 

[۱۵]


منظور از صیغه ویژه، ایجاب و قبولی است که دلالت بر نقل و انتقال داشته باشد و برابر قاعده هم، منظور از ایجاب و قبول، ایجاب و قبول لفظی است.
برابر این گونه تعریف‌ها برای بیع، معاطاة، که در آن ایجاب و قبول لفظی وجود ندارد، داخل در بیع نیست، بلکه در اساس، عقد به شمار نمی‌رود که آثار عقد بیع را داشته باشد که از جمله آن آثار، لازم بودن عقد بیع است.
بنابراین، بیش تر فقیهان بر این باورند که چون در معاطاة ایجاب و قبولی وجود ندارد، یا صیغه مخصوصی به کار نمی‌رود، تعهدی برای دو سوی قرارداد وجود ندارد، مگر این‌که در معاطاة به گونه دیگری عمل شود که لازم بودن را در پی داشته باشد، در مثل: اگر دادوستدی به گونه نوشتاری انجام بگیرد و دو سوی قرارداد، قرارداد را امضا کنند، یا دو سوی دادوستد، به نشانه تعهد و پایبندی به محتوای قرارداد، دست در دست یکدیگر قرار دهند و… بالاترین چیزی که در باب معاطاة گفته‌اند، معاطاة، نشانگر مباح بودن دست یازی است، نه مالکیت. 

[۱۶]


مالکیت در بیع معاطاة، بستگی به تباه شدن ثمن یا مثمن دارد که از این مطلب، محقق کرکی ، به ملکیت ناپایدار، تعبیر کرده است که لازم بودن در معاطاة را بسته به تباه شدن یکی از دو کالا دانسته است.
شیخ انصاری ، می‌گوید از دیدگاه فقیهان که ابراز داشته‌اند: بیع معاطاتی اباحه تصرف را می‌رساند، نمی‌توان نتیجه‌ای را که محقق کرکی گرفته، گرفت که نظر آنان مالکیت ناپایدار باشد. 

[۱۷]


 

۵.۲ - دیدگاه دوم

امّا فقیهانی که در تعریف بیع، ایجاب و قبول لفظی یا صیغه ویژه‌ای را لازم ندانسته‌اند، بیع معاطاة را از عقدها و آن را به عنوان عقد بیع به شمار آورده‌اند.
از جمله آنان شیخ انصاری است که در تعریف بیع می‌نویسد:
(فالأولی تعریفه بانّه انشاء تملیک عین بمال.) 

[۱۸]


این تعریف از بیع، بیع معاطاة را هم در بر می‌گیرد، چرا که در معاطاة، مالک گردیدن، انجام می‌گیرد و مقید به ایجاب و قبول لفظی هم نیست.
گروهی از فقیهان، به شیخ انصاری خرده گرفته‌اند که چرا وی تعریفی از بیع ارائه داده که بیع معاطاة را هم در بر می‌گیرد؟
شیخ انصاری پاسخ داده است:
(قول درست این است که معاطاة، بیع است.
افزون بر این، آنان که معاطاة را بیع ندانسته‌اند، نفی درستی آن را کرده‌اند، نه این‌که خواسته باشند بگویند بیع نیست.)

[۱۹]


شیخ انصاری، در بیع معاطاة، شش دیدگاه را یادآور می‌شود که در دو دیدگاه، بیع معاطاة، بیع لازم شمرده شده است.
ییکی لازم مطلق است که شیخ می‌گوید: دیدگاه شیخ مفید گویا همین باشد.
مراد از لزوم مطلق، این است که چه لفظی باشد در برگیرنده ایجاب و قبول و چه نباشد، مثل این‌که فروشنده به خریدار بگوید: هرگز لفظی به کار نرود.
به هر حال، بیع معاطاتی، بسان بیع به صیغه، دلالت بر لازم بودن دارد که اشاره شد: دیدگاه شیخ هم، همین است.
دیدگاه دوم، بیع معاطاة را لازم می‌داند، به شرط این‌که دلالت بر خشنودی دو سوی معامله داشته باشد، یا این‌که دادوستد، به گونه لفظی باشد، یعنی در آن، ایجاب و قبول باشد.
شیخ انصاری می‌نویسد: این که دیدگاه دوم را، در ردیف دیدگاه‌های فقیهان درباره معاطاة بدانیم، جای درنگ دارد.

[۲۰]


فقیهانی که به ملکیت و لازم بودن بیع معاطاتی باور دارند، از دلیل‌های گوناگونی برای ثابت کردن دیدگاه و باور خویش، بهره جسته‌اند که بیش‌تر آن‌ها، همان دلیل‌های لازم بودن بیع‌ها و عقدهاست.
از جمله فقیهانی که به لازم بودن بیع معاطاتی باور دارد، امام خمینی است.
در اصل، نظر امام، در بیع و عقد، با نظر بسیاری از فقیهان، که ایجاب و قبول را در انجام پذیری عقد لازم می‌دانند و عقد را امر وحدانی می‌دانند که نتیجه پیوند دو تعهد است، 

[۲۱]

 فرق دارد.
به دید امام خمینی، چیستی و ماهیت بیع را، موجِب به وجود می‌آورد که همان دادوستد انشائی است بین ثَمَن و مُثمن، البته به گونه فضولی.
بنابراین، پذیرش آن سوی دادوستد و خریدار، در به وجود آوردن بیع، نقشی ندارد، بلکه پذیرش وی، تنها، امضای آن دادوستد فضولی است، همچون اجازه در بیع فضولی که سبب درستی عقد فضولی می‌گردد.
بنابراین، ماهیت بیع ، همان دادن و گرفتن انشائی است که به دید ایشان، این امر، بیع معاطاتی را هم در بر می‌گیرد و بلکه دو لزوم بر آن بار است، زیرا به دید ایشان، بیش تر دادوستدهایی که مردم در بازارها انجام می‌دهند، معاطاتی است و از سویی، بنای خردمندان در عقدها و قراردادها و دادوستدها بر لازم بودن است.
در اصل، در قراردادهای بین المللی و تجاری بین کشورها، ایجاب و قبول لفظی (بعتُ) و (اشتریت) در کار نیست، بلکه بنای همه خردمندان بر معاطاة است؛ از این روی امام می‌نویسد:
(عقد، یعنی تملیک عین به عوض و این معنی را موجِب به وجود می‌آورد. 

[۲۲]

)
 

۶ - عقدها از نظر لازم و جایز بودن

[ویرایش]


عقدها از نظر لازم و جایز بودن، به پنج گونه تقسیم می‌شوند:
۱.عقدها و قراردادهایی که هر دو سوی دادوستد، باید انجام دهند و اجرا کنند، مانند: بیع، اجاره ، مزارعه ، مساقات ، صلح ، نکاح ، وقف و… این‌ها را عقدهای لازم می‌نامند.
۲.عقدها و قراردادهایی که هر دو سوی قرارداد، حق بازگشت دارند، مانند: ودیعه ، وکالت ، عاریه ، مضاربه ، شرکت و… اینها را عقدهای جایز می‌نامند.
۳.عقدها و قراردادهایی که از یک سو، لازم و از یک سو جایزند، مانند: رهن .
در عقد رهن، بدهکار، کالایی را برای پشتوانه در اختیار بستانکار می‌گذارد که اگر در زمان ویژه، بدهی را نپرداخت، بستانکار بتواند پول خود را از فروش آن کالای گروی که در اختیار دارد، به دست آورد.
در این عقد، گروستاننده حق برگشت دارد و عقد از سوی او جایز است؛ امّا گرو گذار، نمی‌تواند گرو خود را تا پایان مهلت، بازپس بگیرد؛ از این روی، عقد رهن، درباره گرو گذار، لازم است.
۴.عقدهایی که از آغاز، درخور برهم زدن هستند و می‌شود از آن‌ها برگشت، ولی با گذشت زمان و به وجود آمدن شرایط ویژه اجرای آن‌ها لازم می‌گردد، مانند: وصیت ، پیش از فوت وصیت کننده و پیش از پذیرش وصی.
بدین گونه: کسی که می‌پذیرد آنچه را که دیگری وصیت می‌کند، به اجرا در آورد، پیش از فوت وی، می‌تواند از تعهدی که داده، سرباز زند؛ امّا پس از درگذشت وصیت کننده و پذیرش وی در زمان زنده بودن وصیت کننده، دیگر نمی‌تواند از تعهدی که کرده سرباز زند، باید به پیمان خود وفادار بماند.
۵.عقدها و قراردادهایی که در آغاز، اجرای آن‌ها لازم است و غیر درخور برگشت، امّا پس از به وجود آمدن پاره‌ای مسائل، می‌شود آن را بر هم زد، مانند بیع که عقد لازم است، اما با پدید آمدن پدیده‌هایی مانند: حق خیار ، می‌شود آن را بر هم زد. 

[۲۳]

[۲۴]

[۲۵]


 

۷ - ادله قاعده

[ویرایش]


فقیهان بر این اصل، سه دلیل اقامه کرده‌اند:
۱. بنای عقلا .
۲.عمومات آیات و روایات .
۳.اصل استصحاب .
 

۸ - بنای عقلا

[ویرایش]


از ویژگی‌های مهم فقاهت در اسلام ، واقع بینی آن است.
پیوسته در تمامی زوایای شریعت ، مصالح واقعیه منظور بوده، بلکه احکام الهی (برابر باور شیعه و معتزله ) پیرو مصالح و مفاسد است: (الاحکام الشرعیه، تابعة للمصالح الواقعیه) از این روی، فقیهان گفته‌اند: احکام شرع ، هر یک، لطفی است از سوی پروردگار و رهنمودی است به سوی دیدگاه‌های واقعی عقل : (الاحکام الشرعیه الطاف فی الاحکام العقلیه) احکام شرع، چه در باب عبادت‌ها و چه در باب دادوستدها، هر یک، بر مبانی واقعیت استوار است.
در حقیقت، احکام شرع، نگه دارنده مصلحت واقعی انسانند، تا او را به سعادت و نیک بختی راه نمایند و خواست فطری او را برآورند.
فقیهان شیعه ، هماره چنین بوده‌اند که واقعیت‌ها را در نظر می‌گرفته‌اند و فقه را جهش می‌داده‌اند و آن را به سوی واقعیت‌های عینی به پیش می‌بردند؛ از این روی در سیرحرکت فقاهت ایستایی یا واپس گرایی رُخ نمی‌داد.
در احکام و آیینها و برنامه‌های اجتماعی، بویژه قراردادها، فقیهان بر این باورند که شرع مقدس به بیان اصول و کلیات بسنده کرده و هرگونه دادوستد و قرارداد خردمندانه‌ای را که در هر زمان معمول باشد و خردمندان آن را بپسندند و درستی آن را تأیید کنند، شرع نیز آن را درست می‌داند و تنها باید برابر و هماهنگ اصول اولیه اسلام باشد که چهارچوب آن را قرآن و سنت بیان کرده، از جمله:
الف.با خشنودی دو سوی دادوستد باشد.
ب.خردمندان آن را بپذیرند و هیچ باطلی در آن نباشد: (لاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل.)
ج. مفسده آفرین نباشد.
د.زیان آور نباشد.
دو سوی دادوستد، نباید از مقدار و چگونگی کالا، بی خبر باشند که زیان به بار آورد؛ از این روی، (نهی النبی (ص) عن بیع الغرر.)
هـ.با دستورهای اسلام ناسازگاری نداشته باشد: (کل شرط خالف کتاب اللّه فهو باطل.)
در روابط اجتماعی، در جامعه‌های گوناگون، مسلمان و غیرمسلمان، اصل پذیرفته شده‌ای وجود دارد و آن این که: هرگاه پیمانی بسته شد و دو سوی دادوستد، قراردادی را، پذیرفتند و [[|امضاء]] کردند، برگشتن یک سویه از آن، پذیرفته نیست.
پایبندی به قراردادهای اقتصادی هم، داخل در همین موضوع کلی است و نادیده گرفتن آن، نافرمانی و سرپیچی آشکار به شمار می‌رود.
این قانون را، یا به تعبیر فقه ، سیره عملی خردمندان و عرفِ مردم را که در متن زندگی وجود داشته، اسلام پذیرفته است.
سیره و روش عملی، از آن‌جا که شرع آن را پذیرفته، یک منبع حقوقی برای بسیاری از احکام شرعی به شمار می‌آید.
عرف مردم و عقلا، عقدها و قراردادها را لازم می‌دانند، به گونه‌ای که اگر کسی پایبند به قراردادی که بسته، نباشد، او را نکوهش می‌کنند، مگر این‌که راه‌های خردپسندی باشد که قرارداد را به هم زند که در این جا هم خردمندان کار او را می‌ستایند، مانند خیار شرط و شرط‌های ضمن عقد که بر آن اساس، حق بر هم زدن برای یکی از دو سوی قرارداد، پیدا شود و یا این‌که شخصی که پایبندی آن سوی قرارداد، به سود اوست، بخواهد از حق خود بگذرد و یا طرف مقابل هم که به نسبت به اولی، پایبند به بقای عقد است، راضی به برهم زدن قرارداد بشود.
در این جا، به بر هم زدن قرارداد و یا اقاله عقد، می‌انجامد و آن هم، خود به خود، لزوم را بر می‌دارد.
با این بیان، روشن می‌شود که اقاله بیع، همان بر هم زدن بیع است، نه عقدی مستقل؛ چرا که در آن الزامی نیست، بلکه تعهد و الزام را بر می‌دارد و عقد را بر هم می‌زند، بنابراین، ثابت کردن آن، نیاز به دلیل جداگانه‌ای ندارد. 

[۲۶]


 

۸.۱ - عقد

عقد، امر اعتباری است که در عالم اعتبار، تحقق آن به پایبندی دو سوی قرارداد بستگی دارد.
گویی، گرهی است که در اثر پیوند دو ریسمان به همدیگر، به دست می‌آید و یک سوی آن موجب است و یک سوی آن پذیرنده.
پس عقدی که از پیوند دو پایبندی و تعهد در عالم اعتبار، پدید می‌آید، بر دو سوی قرارداد تکیه دارد که بر هم زدن آن از سوی یکی از آنان، ممکن نیست.
بر هم زدن قرارداد، دو سویه‌ای است و در جاهایی که شارع برای یک سوی قرارداد، حق بازگشت قرار داده باشد، گویی سویی را برسویی چیرگی داده است و در اثر همین چیرگی شرعی و قانونی است که بازگشت، ممکن می‌شود.
هر یک از دو سوی قرارداد، مالک تعهد و پایبندی دیگری است که هرگاه از مالکیت خود دست بردارد، یعنی از حق خود بگذرد، شخص عهده دار و پایبند، اختیار خواهد داشت که برابر التزام عمل بکند، یاخیر.
از این روی، مراد از ملکیت سویی نسبت به تعهد و پایبندی سوی دیگر در عقد، ثابت بودن حق است که در خور انتقال و درخور بر هم زدن است.
 

۸.۲ - حق

بیان شد که در قاعده مورد بحث، مراد از لزوم، لزوم حقی است که دلالت بر لازم بودن حق می‌کند که به گفته گروهی از فقیهان، حکم وصفی است.
دیدگاه‌ها درباره حق گوناگونند:
۱.حق، اعتباری است که گاه به جعل و اعتبار شرع است و گاه به اعتبار عقلاء .
۲.حق، همان ملک است و از احکام وضعیه .
۳.حق، از حیث شدن، عبارت است از ملکیت ضعیفه و ضعیف تر از مِلک.
سید محمد کاظم یزدی ، در تعریف حق، می‌نویسد:
(الحق نوع من التسلط علی شیءٍ… فهو مرتبةٌ ضعیفة من الملک، بل نوع منه.) 

[۲۷]


یادآوری:
امور اعتباری شدت و ضعف نمی‌پذیرند، بلکه دائر مدار بود و نبودند.
به دیگر سخن، مشترک معنوی است که به تمام موارد و نمونه‌های خود، صادق است.
همان مفهوم اعتباری کلی است که به گوناگونی اختلاف وابسته‌هایش فرق پیدا می‌کند، در مثل بعضی از حقوق شایستگی نقل و انتقال دارند و بعضی ندارند، بعضی شایستگی بر هم خوردن دارند و بعضی ندارند.
حقوقی مانند حق الرصایه ، حق الولایة درخور نقل و انتقال و از بین رفتن نیستند و حقوقی مانند: حق القصاص ، حق الاختصاص و حق التحجر ، در خور نقل و انتقال هستند.
این آثار، نسبت به حق، به گونه ذاتی، جعل نشده‌اند، بلکه از پیوسته‌ها و وابسته‌های حقوق هستند.
نتیجه این مطلب بسیار است: درمثل، در باب شرط‌ها، در بیع می‌گوییم، شرطی که خلاف مقتضای عقد باشد، باطل است و قاعده (المؤمنون عند شروطهم) آن‌ها را در بر نمی‌گیرد.
در این جا هم می‌گوییم: مسأله جایز بودن بر هم خوردن و نقل وانتقال، اگر از لوازم ذاتی حق باشد، معنای آن این می‌شود که هر شرطی برخلاف لوازم ذاتی باشد، لازم نیست وفای به آن؛ یعنی بسان خلاف مقتضای عقد، این جا هم خلاف مقتضای حق می‌شود.
امّا می‌بینیم، حقوقی داریم و به آن‌ها حق گفته می‌شود، در حالی که نه می‌شود آن‌ها را بر هم زد و نه می‌شود آن‌ها را نقل و انتقال داد.
بنابراین، می فهمیم که این امور، ذاتی حق نیستند، بلکه احکامی هستند که برابر جعل شرعی آمده‌اند.
از این روی، حق، ماهیت یگانه‌ای دارد که اگر بر ولایت بر خردسالان تعلق یابد، نه برداشته می‌شود و نه انتقال می‌یابد.
امّا اگر متعلَّق همین حق، قصاص باشد، هم می‌شود آن را انتقال داد و هم می‌شود برداشت.
حق قصاص، با حق ولایت ، ناسازگاری ندارند و هر دو از جهت حق بودن ماهیت اعتباری یگانه‌ای دارند و تنها به اعتبار وابسته‌ها فرق می‌کنند که آن هم از سوی شرع پدید آمده است.
حق، ماهیتی است اعتباری و حکم وضعی و در تشریع ، فرقی بین حکم و حق نیست.
این گونه نیست که بگوییم حقی داریم درخور برداشتن و بر هم زدن و کنار نهادن وحقی داریم در خور جابه جایی، سپس بگوییم حکم چنین نیست. 

[۲۸]


در باب احکام وضعی، اصولیان دیدگاه‌های گوناگونی دارند: آیا جعل مستقلی دارند، یا از احکام تکلیفی جدا می‌شوند؟ چه پیوندی بین حکم وضعی و تکلیفی وجود دارد؟ و…
 

۸.۳ - جاهای استناد به دلیل بنای عقلا

آن گاه باید به بنای عقلا در لازم بودن دادوستدها چنگ زد که عقد بودن دادوستد قطعی باشد.
امّا اگر بدانیم عملی عقد نیست، بی گمان از موضوع این قاعده خارج است.
در اصطلاح اصولی، اصل موضوعی بر اصل حکمی حاکم است و مقدم.
همچنین اگر شک کنیم دادوستدی عقد است، یا خیر، در این جا تمسک به بنای عقلا برای ثابت کردن لزوم، از گونه تمسّک به عموم عام در شبهات مصداقیه است که اصولیان در جای خود ثابت می‌کنند، جایز نیست. 

[۲۹]

[۳۰]


امّا پس از به دست آوردن این‌که دادوستدی از عقدهاست، حال گاهی سرچشمه شک و گمان، در لازم و جایز بودن عقد، شبهه حکمیه است و گاه شبهه موضوعیه .
مورد اوّل، مانند شک در لازم بودن وقف .
در مثل، اگر وقف کننده، پیش از آن‌که کالای مورد وقف را تحویل دهد، از دنیا برود، چنانچه وقف را از عقد بدانیم که نیاز به قبول داشته باشد، برابر بنای عقلا، حکم به لازم بودن می‌کنیم و یا در معاطاة، بنابراین که معاطاة عقد بیع باشد، در لازم، یا جایز بودن آن شک بریم، برابر بنای عقلا، حکم به لازم بودن بیع معاطاتی می‌کنیم.
مورد دوّم که سرچشمه شک، شبهه موضوعیه باشد، مثل این‌که در دادوستدی که واقع شده و عقدی که انجام گرفته، شک کنیم که صلح بوده که لازم باشد، یا هبه به غیر خویشاوندان بوده که جایز باشد؟ یا شک کنیم: بخششی که انجام گرفته، بخشش خویشاوندی بوده تا لازم باشد، یا بخشش غیر خویشاوندی تا جایز باشد.
در این مورد هم، برای ثابت کردن لازم بودن، صحیح است که به عموم بنای عقلا، تمسّک شود. 

[۳۱]


 

۹ - عمومات آیات

[ویرایش]


دومین دلیلی که بر لازم بودن عقدها اقامه شده، عمومات آیات و روایات است.
(یا ایها الذین آمنوا أوفوا بالعقود.) 

[۳۲]


کلمه (عقود) در آیه شریفه جمع معرّف به الف ولام است و دلالت بر عموم دارد.
این، درجای خود، درنوشتار اصولی بحث شده که جمع محلّی به الف و لام، عموم را می‌رساند. 

[۳۳]

[۳۴]


از آیه فهمیده می‌شود که پایبندی و وفای به تمام عقدها لازم و واجب است.
این عموم که از آیه شریفه استفاده می‌شود و ظاهر آیه ومدلول مطابقی لفظ (اوفوا بالعقود) است، عمومِ افرادی و دربرگیرنده تمامی مصداق‌ها می‌شود، مانند: بیع ، اجاره ، مزارعه ، نکاح و… به دلالت اقتضاء، بر عموم ازمانی نیز دلالت می‌کند، بدین معنی که وفای به عقد، در همه زمان‌ها جاری است و ویژه زمانی دون زمانی نیست؛ زیرا اگر آیه شریفه از این جهت مهمل و مجمل باشد، لازم می‌آید وفای به عقد، تنها یک برهه از زمان را در بر بگیرد، که اگر این گونه باشد، حکم وفاء لغو می‌گردد.
پس بی گمان، واجب بودن وفای به عقد، در هر زمان، از لوازم لازم بودن عقد، بلکه در عرف، مساوی با لزوم است.
در این‌که مراد واقعی حق تعالی از واجب بودن وفای به عقد در آیه شریفه چیست، فقیهان، دیدگاه‌های گوناگونی دارند، از جمله شیخ انصاری می‌نویسد:
(مراد از واجب بودن وفای به عقد، برابرخواست عقد، عمل کردن است.
براساس معنی و مفهومی که کلمه وفاء از نظرلغوی و برابر دلالت لفظی دارد، مانند وفای به نذر که عهد انسان با خداست که انسان باید پایبند و متعهد به آن باشد، هرگاه عقد دلالت بر تملیک داشته باشد، واجب است به مقتضای تملیک عمل شود، به گونه‌ای که آثار مالک شدن پیدا شود، در مثل، گرفتن جنس فروخته شده از دست خریدار، بدون رضایت او، حرام است و جامه عمل نپوشاندن به خواستِ عقد بیع است.
از آن جایی که اطلاق آیه (أوفوا بالعقود) تمام دست یازی‌های ناسازگار با مفهوم وخواستِ عقد را بدون رضایت صاحب آن حرام می‌داند، این حرام بودن، با مقتضای عقد، که از عرف فهمیده می‌شود، سازگاری ندارد؛ از این روی لازمه این حرام بودن، بر هم نخوردن عقد، به برهم زدن عقد از سوی دیگری است که تعبیر به لزوم می‌گردد.
از این روی، براساس حکم تکلیفی حرام بودن دست یازی‌های ناسازگار با مفهوم و معنای عقد، حکم وضعی فسادِ بر هم زدن قرارداد، از سوی یکی از دو سوی قرارداد، بدون رضایت دیگری، برکنده و برگرفته می‌شود که همین معنی، لزوم عقد نامیده می‌شود.
به دیگر سخن، اصل لازم بودن بیع، حکم وضعی نسبت به عقد بیع است که از حکم تکلیفی حرام بودن دست یازی به مال دیگران برکنده و برگرفته می‌شود.) 

[۳۵]


این دیدگاه شیخ انصاری، از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که وی، احکام وضعی را برکنده و برگرفته شده از احکام تکلیفی می‌داند و می‌گوید: هر حکم وضعی، از حکم تکلیفی سرچشمه می‌گیرد.
 

۹.۱ - چگونگی بر نهادن احکام وضعی

اصولیان، در این‌که احکام وضعی، برکنده و برگرفته شده از احکام تکلیفی‌اند، یا به گونه استقلالی، از سوی شارع بر نهاده شده‌اند، یا به پیروی از احکام تکلیفی بر نهاده شده‌اند، اختلاف کرده‌اند.
باید گفت: پاره‌ای از احکام، به گونه استقلالی برنهاده شده‌اند و پاره‌ای برکنده و برگرفته از احکام تکلیفی‌اند.
هر مفهومی که به وجود وصف می‌گردد به یکی از سه صورت زیر است:
الف.مفاهیمی که در ظرف مکانی خود، وجود اصیل داشته و دارای وجود خارجی‌اند، مانند: اعراض و جواهر.
ب.مفاهیمی که وجود آن‌ها تنها درعالم اعتبار است، به گونه‌ای که اگر اعتبارکننده آن را اعتبار نکند، وجودی برای آن نمی‌ماند.
همچون ارزش و بها برای پول و اسکناس که تنها در اعتبار انسان‌هاست که اسکناس ارزش و بها می‌یابد و ورای عالَم اعتبار، وجودی برای آن نیست.
ج.مفاهیمی که وجود آن‌ها، به وجود سرچشمه‌ای بستگی دارد که از آن برکنده و برگرفته شده‌اند و ورای وجودِ آن سرچشمه و منشأ برکندن و برگرفتن، وجودی برای آن‌ها نیست.
این مورد، به دو بخش، درخور انگاشت است:
۱.بخشی که سرچشمه و جای پیدایش آن‌ها، در عالم عینی و جهان خارج است، مانند: بالا بودن، پایین بودن، پدر بودن، پسر بودن و… که وجود این مفاهیم، به خاطر وجود بالا، پایین، پدر و پسر است.
۲.بخشی که جای پیدایش آن‌ها و جای برگرفتن آن‌ها، عالَم اعتبار است، نه عالم واقع، مانند: سبب بودن، شرط بودن و… در مثل، خداوند در قرآن کریم می‌فرماید:
(اقم الصلوة لدلوک الشمس الی غسق اللیل.) 

[۳۶]


زوال خورشید، برابرآیه شریفه، سبب است برای واجب بودن نماز ظهر.
یا پاک بودن، شرط است برای نماز .
شرط بودن پاکی برای نماز و سبب بودن زوال خورشید برای واجب شدن نماز ظهر ، بدان سبب است که شارع مقدس، نماز را واجب دانسته و اعتبار واجب بودن برای نماز کرده؛ از این روی، سرچشمه سبب و شرط، عالم اعتبار است.
روشن شد که امور اعتباری در عالَم اعتبار وجود دارند و به اعتبارِ اعتبار کننده موجود می‌شوند، برخلاف امور برکنده و برگرفته شده (انتزاعی) که وجودی ندارند، جز به وجود سرچشمه‌ای که از آن برکنده و برگرفته شده‌اند، حال آن سرچشمه، یا عالم خارج است، یا عالم اعتبار. 

[۳۷]


حال، با این بیان می‌گوییم: پاره‌ای از احکام وضعی، مانند ملکیت ، زوجیت، در برنهادن مستقل هستند و شارع آن‌ها را در عالم اعتبار شرعی بر نهاده است و حتی در حکم موضوع برای احکام تکلیفی بشمارند که حلال بودن دست یازی به مال و جایز بودن بهره وری از زوجه، به ترتیب احکام مترتب بر همان ملکیت و زوجیت هستند.
بنابراین، درست نیست بگوییم: ملکیت و یا زوجیت ، که حکم وضعی هستند، برکنده و برگرفته از احکام تکلیفی حلال بودن دست یازی در مال و جایز بودن بهره وری از زوجه‌اند؛ زیرا این دو حکم تکلیفی، پسین تر از آن دو حکم وضعی‌اند، از آن جهت که هر حکمی، از موضوع خود پسین است و ممکن نیست حکمی که پسین است، سرچشمه و جای پیدایش موضوعی باشد که پیش تر از آن حکم بوده است.
پاره‌ای از احکام وضعی، البته برکنده و برگرفته از احکام تکلیفی‌اند، مانند: سببیت، شرطیت، علیت و مانعیت، نسبت به تکالیفی که مقید به یکی از این مواردند.
این گونه احکام وضعی، چون از گونه امور برکنده و برگرفته (انتزاعی)‌اند، بی گمان اعتبار آن‌ها بستگی به اعتبار سرچشمه و جایگاه پیدایش آن‌هاست و وجود و جعل مستقل وجداگانه ندارند. 

[۳۸]

 البته در این میان، آخوند خراسانی برای مانع بودن، شرط بودن و سبب بودن که از احکام وضعی‌اند، به پیروی احکام تکلیفی، جعل تشریعی و اعتباری داشته باشند، انکارکرده، زیرا به دلیل ویژگی ذاتی که در آن‌ها قائل شده، سبب دخالت آن‌ها در تکلیف گردیده است.
به دیگر سخن، در این باره، ایشان به جعل تکوینی برای احکام وضعی، باور دارد. 

[۳۹]


با شرحی که درباره چگونگی بر نهادن احکام وضعی داده شد، به نظر می‌رسد، دیدگاه شیخ انصاری ، که به گونه مطلق، بیان کرده است که احکام وضعی برگرفته از احکام تکلیفی‌اند، درست نیست.
 

۹.۱.۱ - نظر آیت الله بجنوردی

آیت اللّه بجنوردی ، در اصل دیدگاه لازم بودن عقد، بسان شیخ انصاری می‌اندیشد، ولی درگونه استدلال با وی فرق دارد.
ایشان می‌نویسد:
(حکم وضعی، از حکم تکلیفی برکنده و برگرفته نمی‌شود، بلکه پاره‌ای از احکامِ وضعی، مانند طهارت ، نجاست ، ملکیت ، زوجیت و… درجعل مستقل‌اند و موضوعِ احکام تکلیفی بشمارند و احکام تکلیفی از آثار آن احکام وضعی به شمارمی روند، بنابراین، حرام بودن نوشیدن آب مایگان، که شرط آن‌ها پاکی است، از آثار نجاست است.) 

[۴۰]


ولی در بحث لازم بودن عقد، لازم نیست پایبند به این باشیم که واجب بودن وفای به عقدها، حکم تکلیفی است و حکم وضعی لازم بودن، از آن حکمِ تکلیفی برکنده و برگرفته شود، بلکه از همان آغاز، می‌گوییم: واجب بودن وفای به عقد، عبارت است از لازم بودن بقای عقد و بر هم نخوردن آن‌که همان لازم بودن است، نه این‌که لازم بودن از آن برگرفته شود.
به دیگر سخن، معنای عقد در عرف، همان پایبندی و تعهد و جایز نبودن بر هم زدن عقد است.
شارع مقدس هم، همین معنی را با جمله (أوفوا بالعقود) تایید فرموده است.
پس، برابر آیه هر آنچه را که عقد بگویند و در تعریف عقد بگنجد، وفای به آن لازم است. 

[۴۱]


 

۹.۱.۲ - نظر علامه طباطبایی

علامه طباطبایی در تفسیر آیه شریفه و روشنگری معنای (عقد) بیانی دارد که ما را در راستای هدفی که داریم (لازم بودن عقد) کمک می‌کند:
(عقود، جمع عقد، یعنی بستن چیزی به چیز دیگر، به گونه‌ای که جدا شدن یکی از دیگری سخت باشد و بایسته این عقد و گره زدن این است که هر یک همراه دیگری باشد و از آن، جدا نگردد.
این کلمه در آغاز، در امور محسوس به کار می‌رفت، ولی سپس ها، به گونه استعاره ، در امور معنوی، مانند: دادوستدها و عهد و پیمان‌ها گسترش یافت.
از آن‌جا که اثر معنای عقد که پایبندی باشد در این جاها وجود داشت، از این روی این کلمه بر آن‌ها اطلاق شد.
بنابراین، لفظ (عقود) در آیه شریفه عموم را می‌رساند و بر همه پیمان‌های دینی که خداوند از بندگان خود گرفته برابراست، چه از ارکان و اجزای دین باشند، مانند توحید ، معارف اصلی و اعمال عبادی، یا احکام تأسیسی، یا امضائی، یا موارد دیگر که (عقد) بر آن‌ها صادق است.
بدین ترتیب، دیدگاه آنانی که گفته‌اند: مراد از (عقود) عقدهایی است که مردم بین خود، می‌بسته‌اند، مانند: عقد بیع ، نکاح و عهد و عقدهایی که انسان برای خود می‌بندد، مانند عقد یمین، درست نیست.
همچنین دیدگاه کسانی که گفته‌اند مراد از (عقود) در آیه عقدها و عهدهایی است که مردم عصر جاهلیت، با یکدیگر می‌بسته‌اند و خدا آن‌ها را تأیید کرده است.
یا دیدگاه کسانی که گفته‌اند: مراد از (عقود) در آیه شریفه پیمان‌هایی است که از اهل کتاب، گرفته شده که آنان، به آنچه در تورات و انجیل است.
عمل کنند، با ظاهر آیه، که بیان گردید، سازگار نیست.) 

[۴۲]


 

۹.۱.۳ - دیدگاه‌های دیگر

دیدگاه دیگری درباره وفای به (عقد) که از آیه شریفه بر می‌آید، درکتاب‌های فقهی دیده می‌شود:
(معنای واجب بودن وفای به عقد، عمل برابر عقد است.
اگر عقد لازم باشد، وفای به آن نیز واجب خواهد بود و اگر عقد، جایز باشد، وفای به جایز بودن آن واجب است.
بنابراین، لازم بودن، یا جایز بودن، برخاسته از خود (عقد) هستند، نه از وفای به عقد؛ از این روی، استدلال به لازم بودن عقد از راه آیه شریفه و واجب بودن وفای به عقد، که حکم تکلیفی است، درست نیست.) 

[۴۳]

[۴۴]


برابر دیدگاه شیخ انصاری، که اشاره شد، لازم بودن و جایز بودن برخاسته از (عقد) و خواسته آن نیستند، بلکه از حکم تکلیفی شرع (واجب بودن وفا) سرچشمه می‌گیرند.
از آن جایی که شارع مقدس، وفای به مفهوم و محتوای عقد را واجب فرموده، معنای لازم بودن هم، که حکم وضعی است، از آن برکنده و گرفته می‌شود و اگر وفای به محتوای عقد، از سوی شارع جایز باشد، از جواز شرعی، که حکم تکلیفی است، جایز بودن عقد، که حکم وضعی است، برکنده و برگرفته می‌شود؛ از این روی، برابر این دیدگاه، لازم بودن و جایز بودن، از رویدادهای عقد هستند، نه خواسته نفس عقد و برخاسته از آن.
دیدگاه دیگری در تفسیر آیه وجود دارد و آن این که: (أوفوا بالعقود) روشنگر دوگونه حکم است: یکی تکلیفی که همانا واجب بودن وفای به عقد و پایبندی به آن باشد و دیگری حکم وضعی که همانا نادرستی بر هم زدن (عقد) از سوی یکی از دو سوی عقد باشد.
برابر این دیدگاه، هر دو حکم: حکم وضعی (لازم بودن عقد) و حکم تکلیفی (وفای به عقد) به گونه جداگانه و مستقل و به دلالت مطابقی، از آیه کریمه استفاده می‌شود.
شیخ انصاری ، در ردّ این دیدگاه، می‌نویسد:
(و قد عرفت أن لیس المستفاد منهما الاّ حکماً واحدا تکلیفیاً یستلزم حکماً وضعیاً.) 

[۴۵]


آیه، بیانگر دو حکم جداگانه به دلالت مطابقی نیست، بلکه به دلالت مطابقی بر حکم تکلیفی (واجب بودن وفای به عقد) دلالت می‌کند و به دلالت التزام، به حکم وضعی (لازم بودن عقد) دلالت دارد؛ از این روی، حکم لازم بودن از حکم واجب بودن وفاء، برکنده و برگرفته می‌شود.
 

۹.۲ - اشکال و جواب

اشکال: اگر برای لازم بودن عقد، به آیه شریفه تمسک شود، بیش تر عقدها از عموم آیه خارج می‌شوند و این تخصیص اکثر است و زشت و ناروا.
عقدهایی که خارج می‌شوند عبارتند از:
۱.عقدهای جایز.
۲.بیع معاطاة، بنابراین که اجماع برلازم نبودن آن است و بیش‌تر دادوستدهایی که واقع می‌شوند، چه خرید و فروش و اجاره و رد و بدل کردن‌ها به گونه معاطاة، از عموم آیه خارج می‌شوند.
۳.عقدهای لازم، به خاطر حق خیار و انگیزه‌های دیگر، از لازم بودن خارج می‌گردند.
پاسخ: تخصیص اکثر لازم نمی‌آید و عقدهای جایز و معاطاتی و… از عموم آیه خارج نمی‌شوند؛ زیرا عقدهای جایز، به خاطرجعل خیار با انگیزه و رویدادها و پدیده‌های دیگر نیست که جایزند، بلکه ذاتی آن عقدهاست که آن‌ها را عقدهای اذنی گویند، در برابر عقدهای عهدی.
قوام عقدهای اجازه‌ای هم، تنها از اجازه یکی از دو سوی قرارداد است.
در واقع، عقدهای اجازه‌ای، عقد نیستند، مانند: وکالت ، عاریه ، ودیعه و… بنابراین خارج شدن این عقدها، از عموم آیه (أوفوا بالعقود) خارج شدن موضوعی است و خارج شدن آن‌ها به تخصص است، نه به تخصیص.
به دیگر سخن، آیه شریفه، در اساس، از آغاز عقدهای جایز را در بر نمی‌گیرد که بخواهد آن عقدها از دایره فراگیری خارج شوند.
اما در بیع معاطاتی ، نخست آن که: اجماعی در جایز بودن این گونه دادوستدها ثابت نشده؛ زیرا، همان گونه که در بحث از لازم بودن بیع معاطاتی گذشت، درباره این بیع، بیش از پنج دیدگاه در بین فقیهان وجوددارد و این، بیانگر نبود اجماع بریکی از دیدگاه‌هاست.
دو دیگر: فقیهانی که لازم بودن بیع معاطاتی را نپذیرفته‌اند، بیش تر، از آن روی بوده که معاطات را عقد بیع نمی‌دانسته‌اند که برابر این تفسیر، معاطات هم، تخصصاً از عقدها خارج می‌شود و نه از آن روی که تخصیص صورت گرفته باشد.
سه دیگر: فقیهانی که معاطات را از بیع می‌دانند، بر لازم بودن آن، باور دارند و فرقی نمی‌گذارند، بین بیع به صیغه و بیع معاطاتی.
بیش تر دادوستدها و رد و بدل‌ها هم، که در جامعه به گونه معاطات جریان دارد، داخل در عقدهای لازم می‌شوند و به عنوان عقد بیع به شمار می‌آیند و بدین ترتیب، در بیع معاطاتی، تخصیص از عقدهای لازم پیش نمی‌آید.
امّا عقدهای لازم دارای خیار: خیارات، دوگونه‌اند:
۱.جعل شده از سوی دادوستدگران، خریدار و مشتری و دو سوی قرار داد.
از سوی دو سوی قرارداد، شرط می‌شود که حق بر هم زدن دادوستد و یا قرارداد را داشته باشند که این راخیار در عقد و شرط خیار می‌گویند.
با این‌که مشتری شرط می‌کند که کالا از فلان گونه باشد و فروشنده هم می‌پذیرد و پس از خرید، روشن می‌شود که گونه شرط شده نیست، از این روی، برای مشتری، حق خیار پیدا می‌شود.
این خیار را خیار سرپیچی از شرط و خیار شرط می‌گویند. 

[۴۶]

 

[۴۷]


این گونه از عقدها را، آیه شریفه: (أوفوا بالعقود) در بر نمی‌گیرد؛ زیرا تعهد و پایبندی در این گونه عقدها، که شرط دارند و قید، با هماهنگی دو سوی قرارداد، برداشته شده است و خارج شدن عقدهای لازمی که دو سوی قرارداد، جعل خیار می‌کنند، از عموم آیه شریفه، خارج شدن به تخصص بوده و از نظر موضوع از دایره در برگیری آیه خارج می‌شوند، نه از روی تخصیص و استثناء.
۲.خیاراتی که شارع بر نهاده، مانند: خیار مجلس ، خیار حیوان و…
در این جاها، اگر عقد لازمی باشد، با خیار مجلس و… تخصیص می‌خورد؛ یعنی لازم بودن آن، بستگی به نبود این خیارات دارد.
روشن است این اندازه از تخصیص، تخصیص بیش‌تر و بقای کم تر نیست.
البته امکان دارد در همین موردها که خیارات به جعل شارع است، خارج شدن از عقد لازم را از راه حکومت ، پاسخ داد.
بدین بیان: شارع مقدس، در عقدهایی که برای دو سوی قرارداد، یا یک سوی آن حق خیار وجود دارد، پایبندی و تعهد دو سوی عقد را، به منزله نبودپایبندی و تعهد قرار داده و خواسته است مادامی که دو سوی عقد و قرارداد، در مجلس دادوستد هستند، پایبند و متعهد به بقای عقدنباشند.
عقد لازم، در وقف خیار از لازم بودن، خارج می‌شود که در این جا می‌گوییم خارج شدن از اصل لزوم، خارج شدن موضوعی تعبدی تنزیلی است، نه تکوینی و واقعی که از این گونه خارج شدن، درمسأله، تعبیر به حاکم بودن خیار مجلس بر اصل لزوم اولیه عقد می‌شود.
همان گونه که در تمام موارد حکومت، که در اصول فقه بحث می‌شود، این چنین است که گستردگی و ناگستردگی درموضوع و محمول، تعبدی و به جعل شارع است، نه تکوینی و واقعی.
در مثل، اگر مولا بگوید: (اکرم العلماء) و در پی این دستور، بگوید: (الفاسق لیس بعالم)، دلیل دوم بر دلیل اول، حاکم است؛ چرا که مفهوم ومعنای آن، خارج کردن فاسق از ردیف عالم، به گونه تعبدی است؛ یعنی هر چند فاسق، ممکن است، عالم باشد، امّا در این جا، عالم به شمار نیامده است.
یا در مسائل شرعی، مانند: (لاشک للکثیر الشک) حاکم بر دلیل‌های اولیه شک است.
در این موارد، دلیل حاکم آمده، دایره معنای موضوع را، از روی تعبد ، تنگ کرده است.
در مواردی از حکومت، دایره موضوع، از روی تعبد گسترش داده می‌شود، در مثل، مولا می‌گوید: (اکرم العلماء)، و در پی آن می‌گوید: (المتقی عالم) در این جا هم معنی و محتوای جمله دوم، حاکم بر معنی و محتوای جمله نخست است.
در این جا، چیزی خارج نمی‌شود، بلکه موضوع گسترانده می‌شود، ازروی تعبد.
یا در ا حکام شرعی : (الطواف فی البیت صلاة) گرچه طواف نماز نیست، امّا از روی تعبد، نماز به شمار رفته است.
یا در روایت دیگری وارد شده: (لحمة الرضاع کلحمة النسب) که این گستردگی حوزه احکام نسبی است. 

[۴۸]


با دقت در آنچه در باب حکومت گفته شد، روشن می‌شود این‌که شارع، دلیل خیار و احکام آن را بر دلیل أصالة اللزوم، پیش دانسته، به گونه پیش داشتن دلیل حاکم، بر دلیل محکوم است، از روی تعبد.
بنابراین، خارج شدن عقدهای لازم در وقت خیار ، از راه حکومت، خارج شدن از روی تعبد است، نه خارج شدن حقیقی که خارج شدن آن از راه تخصیص باشد.
پس، روشن شد مواردی که از اصل اولیه لازم بودن خارج می‌شوند، بیش تر از راه تخصص و یا حکومت است و تنها از راه تخصیص، عقدهای لازم، که حق خیار در آن‌ها، از گونه خیارات جعلی از سوی دو سوی قرارداد است، از اصل لازم بودن در عقد، خارج می‌شوند.
روشن است، این اندازه از تخصیص، از فراگیری آیه شریفه، نه تنها استثنا و جداسازی ناروا و زشت نیست، که روا و پذیرفتنی است و اشکالی ندارد.
(الذین یأکلون الرّبوا لایقولون الاّ کما یقوم الذی یتخطبه الشیطان من المسّ ذلک بانهم قالوا انّما البیع مثل الرّبوا واحلّ اللّه البیع وحرّم الرّبوا.) 

[۴۹]


شیخ انصاری ، در مکاسب، در استدلال به این آیه شریفه، بر لازم بودنِ عقد بیع، می‌نویسد:
(حلال بودن بیع، بستگی به این دارد که تمام دست یازی‌های به آن، از جمله پس از برهم زدن قرارداد، از سوی یکی از دو سوی قرارداد، بی رضایت دیگری، حلال باشد.
این مطلب، خواهان این است که فسخ و بر هم زدن دادوستد، اثری ندارد.
نتیجه این‌که اطلاق حلال بودن در آیه شریفه، دلالت بر اثرگذاری بیع، حتی پس از بر هم زدن قرارداد ازسوی یکی از دو سوی قرارداد، دارد.
لازمه این معنی، لازم بودن بیع است.) 

[۵۰]


به سخن شیخ اشکال شده است:
(آیه کریمه در پاسخ کافران و مخالفان است که می‌گفتند: بیع، بسان رباست.
خداوند متعال فرمود: بیع، بسان ربانیست، بلکه خداوند، بیع را حلال فرموده است و ربا را حرام: (واحل اللّه البیع وحرّم الربا.)بنابراین آیه شریفه، تنها در مقام بیان حلال بودن بیع و حرام بودن رباست و ناظربه حکم پس از بر هم زدن دادوستد نیست.) 

[۵۱]


علامه طباطبایی ، در تفسیر آیه شریفه (… واحل اللّه البیع وحرّم الرّبا…) نکته‌های نحوی و تفسیری دارند که اگر روی آن‌ها درنگ شود، پاسخ از اشکال بالا، به خوبی روشن می‌شود.
البته نه به این معنی که گونه استدلال شیخ از آیه را یاریگر باشد.
ایشان می‌نویسد:(جمله احلّ اللّه البیع وحرّم الرّبا)
برابر اصطلاح ادبی، جمله مستأنفه است؛ چه این‌که اگر جمله حالیه بود، چون ابتدای آن فعل ماضی است، باید با کلمه (قد) شروع شود، افزون بر این، معنایی که آغاز کلام می‌فهماند، با حال بودن آن مناسب نیست؛ زیرا حال، عامل خودرا مقید می‌سازد و در واقع، ظرف انجام آن است.
بنابراین، اگر حال بود، باید افسون رباخواران، همزمان با گفتن این جمله باشد، درحالی که، این گونه نیست و افسون ایشان، هم پیش از تشریع این حکم و همه پس از آن بوده است؛ از این روی، جمله یاد شده، جمله مستأنفه است، نه جمله حالیه.
این جمله مستأنفه چنان‌که گفته شد، در مقام انشای حکم و تشریع ابتدایی نیست، بلکه خبردادن از حکمی است که در سوره آل عمران ، آیه ۱۳۰ آمده که می‌فرماید: (یا ایها الذین آمنوا لاتأکلوا الرّبا اضعافاً مضاعفةً) و یادآوری آن در این مقدمه، برای جمله بعدی است که می‌فرماید: (فمن جاء موعظةً من ربه) این که شماری گفته‌اند: (احلّ اللّه البیع) برای باطل کردن ادعایی است که ربا خواران کرده بودند که بیع ، بسان رباست.
یعنی اگر بیع، بسان ربا بود، حکم آن‌ها نزد پروردگار، که احکم الحاکمین است، فرقی نمی‌داشت، در صورتی که، خدا یکی را حلال و دیگری را حرام فرموده، گرچه این مطلب درستی است، ولی با لفظ آیه برابر و سازگاری ندارد، زیرا، لازمه آن، این است که جمله: (واحلّ اللّه البیع وحرّم الرّبا) حالیه باشد، در صورتی که بیان شد، این گونه نیست و جمله مستأنفه است.) 

[۵۲]


بر استدلال به آیه شریفه درباره لازم بودن عقد، اشکال دیگری شده است، بدین شرح:
(تمسک به اطلاق آیه، برای فراگیری دادوستد را، پس از برهم خوردن آن، از گونه تمسک به عام، در شبهه مصداقیه است که اصولیان پسین، با دلیل‌هایی که ارائه می‌دهند، تمسک به عام در شبهات مصداقیه را روا نمی‌دانند؛ از این روی در مسأله یاد شده (ثابت کردن لازم بودن عقد بیع) جای چنگ زدن به عموم و اطلاق آیه نیست، بلکه جای تمسّک به اصل استصحاب است، چرا که نسبت به پس از بر هم زدن، بقای بیع و آثار آن، شک است که در استمرار آن، به کمک اصل استصحاب، لازم بودنِ بیع را جاری می‌کنیم.) 

[۵۳]


محقق یزدی، در حاشیه مکاسب می‌نویسد:
(الانصاف ان هذه الآیه لا دلالة لها الاّ علی مجرد حلیة البیع بمعنی التملیک والتملک ولاتعرّض فیها محلّیة التصرفات بعد البیع حتی تشمل باطلاقها، ماکان بعد الفسخ.) 

[۵۴]


انصاف این است که گفته شود: آیه (احلّ اللّه البیع…) تنها برحلال بودن دادوستد، مالک شدن و مالک گردانیدن دلالت دارد و به دست یازیهای پس از دادوستد، به گونه‌ای که اطلاق آن، پس از فسخ را هم در بر بگیرد، نمی‌پردازد.
(لاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل الا ان تکون تجارة عن تراضٍ منکم…). 

[۵۵]


استدلال به آیه بر لازم بودن بیع، از آن روست که آیه شریفه دلالت دارد بر حرام بودن خوردن مال به ناروا.
هرگاه مال از راه دادوستد، به دیگری انتقال یافت، روانیست بدون راضی بودن مشتری، از دست وی خارج شود و بر هم زدن معامله ، بدون اجازه وی از نمونه‌های آشکار خوردن مال به نارواست که آیه شریفه آن را جایز نمی‌داند.
این معنی، که بر هم زدن دادوستد، بدون راضی بودن مالک جایز نیست، همان لازم بودن عقد است که آیه از این راه آن را ثابت می‌کند.
این گونه از استدلال، که یادشد، استدلال از مستثنی درآیه بود: (الاّ ان تکون تجارة عن تراض منکم.)
امّا گروهی از صاحب نظران بیان داشتند، افزون بر آن، از راه مستثنی منه در آیه نیز، بر اصل لازم بودن عقد، استدلال می‌شود.
بدین معنی که خداوند می‌فرماید: (لاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل) اگرمراد از خوردن مال به ناروا، خوردن مال، به سبب غیرشرعی باشد، دلالت بر اثر ناگذاری بر هم زدن، از یکی از دو سوی دادوستد و قرارداد، دارد و وقتی بر هم زدن، جایز نباشد، همان، لازم بودن بیع است. 

[۵۶]


شیخ انصاری ، می‌نویسد:
(استدلال به هر سه آیه: (اوفوا بالعقود، احلّ اللّه البیع، لاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل) بر لازم بودن عقد به گونه یکسان و به یک روش است، لیکن استدلال به دوآیه پسین: (احلّ اللّه البیع ولاتأکلوا اموالکم…) با استدلال به آیه (اوفوا بالعقود)، از نظر اطلاق، فرق دارد و آن این که: آیه (اوفوا بالعقود) دو گونه اطلاق دارد: أفرادی و أزمانی.
برابر اطلاق أفرادی آیه، استدلال به حلال بودن همه گونه دست یازی‌ها می‌شود، چه پیش از بر هم زدن و چه پس از آن، زیرا آیه شریفه، دارای صیغه امر (اوفوا) است.
امّا از راه اطلاق أزمانی، برهر فردی از افراد بیع، در همه زمان‌ها، استدلال می‌شود، چه پیش از بر هم زدن و چه پس از آن؛ زیرا آیه کریمه دارای صیغه عموم و آن، همان واژه (عقود) است که جمع با الف و لام است و عموم را می‌رساند ولیکن دو آیه دیگر، تنها اطلاق افرادی دارند و از حیث زمان، اطلاق ندارند.
در مثل، آیه (واحل اللّه البیع) تنها افراد و مصداق‌های بیع را که سبب حلال بودن تمامی دست یازی‌هاست، ثابت می‌کند و آیه (لاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل.) هم حلال بودن همه دست یازی‌ها و مالک شدن و مالک گردیدن در تمامی افراد آن را در بر می‌گیرد و بقای این حلال بودن و مالک شدن، تا پس از بر هم خوردن دادوستد را معلوم نیست در بر بگیرد.
بنابراین، شاید نتوان از راه اطلاق لفظی آیه (احل اللّه البیع…) (ولاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل) به لازم بودن بیع استدلال کرد، بلکه به کمک اصل استصحاب ، می‌توان اطلاق زمانی برای دو آیه قائل شد و بر لازم بودن عقد، استدلال کرد.
بدین معنی که برابر آن دو آیه، حلال بودن همه دست یازی‌ها برای هرکدام از دو سوی دادوستد، پیش از بر هم زدن، ثابت است و اکنون پس از بر هم زدن، در بقای حلال بودن همه دست بردن‌ها شک می‌کنیم که در نتیجه، بقای لازم بودن را استصحاب می‌کنیم.) 

[۵۷]


 

۹.۳ - روایات

رسول خدا (ص) فرمود:
(مَن کانت عنده امانة فلیؤدها الی من إئتمنه علیها فانه لایحل دم امرء مسلم ولا ماله الاّ بطیبة نفس منه.) 

[۵۸]


فقیهان، از جمله (لایحل دم امرءمسلم ولاماله الاّ بطیبة نفس منه) بر اصل لازم بودن بیع را، استدلال کرده‌اند، بدین گونه:
مال، هرگاه، در اثر عقد، به شخص دیگری انتقال یابد، آن شخص مالک آن مال می‌گردد.
بنابراین، بی رضای وی، دست بردن در آن مال، روا نیست، حال چه دست بردن از روی بر هم زدن عقد باشد، یا نباشد.
از این روی دلالت به اثر ناگذاری بر هم زدن دارد که از این معنی، تعبیر به لازم بودن، می‌شود که حدیث آن را ثابت می‌کند.
گفته شده است: این روایت، نه تنها اصل لازم بودن بیع را ثابت می‌کند، بلکه در تمام عقدها که سبب خارج شدن ملکی از دست مالک و به ملک دیگری درآمدن باشد نیز، جاری است و اگر باور داشته باشیم به بیع بودن معاطات و مالک شدن با بیع معاطاتی، بر لازم بودن بیع معاطاتی نیز دلالت دارد. 

[۵۹]

[۶۰]


رسول خدا (ص) فرمود:
(ان النّاسَ مُسَلَّطون علی اموالهم.) 

[۶۱]


این روایت، مرسله است، ولی فقیهان بدان عمل کرده‌اند و این جبران کننده ضعف سند آن است.
چیرگی مالک بر مال، نمایانگر ناروا بودنِ خارج شدن مال از دست مالک، بی رضای اوست.
از این روی، بر هم زدن دادوستد از سوی مالک پیشین، با چیرگی مالک جدید بر مال، ناسازگاری دارد.
از راه بنای عقلا هم می‌شود به حدیث بالا استناد جُست.
بدین ترتیب که در عرف خردمندان، به طور کلی، برای مالک مال، چیرگی باور دارند که این چیرگی بر مال، هم چیرگی تکوینی، مانند:خوردن، نوشیدن، پوشیدن، سکنی گزیدن و… را در بر می‌گیرد و هم، چیرگی تشریعی، مانند: بیع ، هبه ، وقف ، صلح و… را.
یعنی، همان گونه که مالک، از نظر تکوینی، چیره بر مالِ خود است و می‌تواند بخورد، بیاشامد، بپوشد و… این چیرگی را نیز دارد که دیگری را از دست بردن بر مال خود، چه تکوینی و چه تشریعی، جلو بگیرد.
این حق، در عرف، برای مالک ثابت است و شرع هم، اعتبار طرف و خردمندان را امضا کرده است.
از حدیث یاد شده، استفاده می‌شود که بر هم زدن عقد از سوی مالک اول، اثری ندارد، از این روی، از بی اثری بر هم زدن قرارداد، تعبیر به لازم بودن عقد می‌شود.
بدین گونه، اصل لازم بودن عقد از روایت بالا استفاده می‌شود. 

[۶۲]


پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
(المؤمنون عند شروطهم.)
یا امام جعفر صادق (ع) می‌فرماید:
(المسلمون عند شروطهم، الاّ کل شرط خالف کتاب اللّه عزوجل فلایجوز.) 

[۶۳]


یا به روایت اسحاق بن عمار به نقل از امام جعفر صادق و او از پدرش، از قول علی (ع) نقل کرده که آن حضرت فرمود:
(فان المسلمین عند شروطهم الا شرطاً حرّم حلالاً او احلّ حراماً.) 

[۶۴]


این روایت در بین عامه و خاصه مشهور است و در منابع شیعه، بسیار از زبان پیامبر (ص)، و ائمه (ع) نقل شده و فقیهان، در موارد گوناگون، از آن استفاده کرده‌اند.
اما دلالت این حدیث شریف بر لازم بودنِ عقد، بستگی دارد به دو مقدمه:
۱.منظور از (شروط) در روایت، هرگونه پیمانی است، چه آن‌هایی که در ابتداء شرط می‌شوند و چه آن‌هایی که در بین عقد شرط می‌شوند.
ثابت کردن این معنی، بستگی دارد بر این‌که درعرف آیا شرط را تنها در پیمان‌هایی به کار می‌برند که در بین عقدی باشند، یا این‌که در پیمان‌های ابتدایی هم به کار می‌برند.
در کتاب‌های لغت، به طور معمول، پیمان در ضمن عقد مطرح است و اصولیان هم که در قضایای شرطیه بحث می‌کنند و برای جمله‌های شرطی، مفهوم ثابت می‌کنند، به همین معنی بر می‌گردد که پیش افتاده و دنبال آینده در بین باشد و وجود دنبال آینده، معلول وجود پیش افتاده باشد، نه در شرط‌های ابتدایی که کسی کاری را در ابتداء، تعهد کند.
همین گونه علمای علم منطق ، در باب قضایا، قضایای شرطیه را به پیوسته و ناپیوسته بخش می‌کنند، حکایت از این دارد که در پیوند با غیر است.
بنابراین، می‌گویند: پیمان‌های ابتدایی که در پیوند با چیز دیگری نیست، در حقیقت، شرط به شمار نمی‌آیند.
از این روی، شرط‌های ابتدایی که در بین عقد لازمی نیامده باشند، وفای به آن‌ها واجب نیست، زیرا حدیث که می‌فرماید: (المؤمنون عند شروطهم) این گونه شرط‌ها را در بر نمی‌گیرد.
امّا این‌که در پاره‌ای از روایات، به پاره‌ای از احکام شرعی، شرط گفته شده، مانند فرموده پیامبر اسلام (ص) : (شرط اللّه قبل شرطِکم) یا (فى الحیوان کلّه شرط ثلاثة ایّام.)
و… مراد شرط ابتدایی نیست؛ زیرا بر نهادن احکام از سوی خداوند و عمل بدان‌ها از سوی بندگان، شرط داخل شدن به بهشت است.
از این روی، خداوند می‌فرماید:
(ان اللّه اشترى من المؤمنین أموالهم و أنفسهم بان لهم الجنّة.)

[۶۵]


یا می‌فرماید:
(الم اعهد الیکم یا بنی آدم اَن لاتعبدوا الشیطان.)
خلاصه، احکام شرعی الهی، چه تکلیفی و چه وضعی و عمل بدان‌ها، شرط‌هایی هستند در عالم عهد و میثاق، که در روایات از آن به عالَم (ذر) یاد شده است.
مقدمه و شرط داخل شدن به بهشت‌اند.
در نتیجه، با این بیان که از شرط در لغت، عرف و اعتبار شرعی شد، دور است که بتوانیم (شروط) را در حدیث، حمل بر، شرط‌های ابتدایی بکنیم که پایبندی به نفس عقد را هم در بر گیرد.
۲.روایت یاد شده، دلالت بر واجب بودن وفای بر شرط‌ها داشته باشد، چه واجب بودن به گونه تکلیفی و چه به گونه وضعی.
پس از ثابت کردن این دو مقدمه، روش و اسلوب آیه شریفه (أوفوا بالعقود) خواهد شد که بر لازم بودن عقد دلالت می‌کند.
حق این است که مقدمه دوم، اشکال ندارد و واجب بودن را بهره می‌دهد، زیرا کلمه (عند شروطهم) در حدیث، ظرف لغو است و بسته به فعل‌های عموم که تقدیرکلام چنین می‌شود: (ان المؤمنین اوالمسلمین ثابتون، او واقفون او مستقرون عند شروطهم.) که حال این جمله، یا به شکل انشاء حکم، به گونه جمله اخباری است که تأکید روی واجب بودن دارد که معنای آن چنین می‌شود: (مؤمنان، واجب است به شرط‌های خود وفادار باشند) یا معنای آن، همان حکم وضعی ثبوت و استقراء شرط باشد که کنایه از لازم بودن است.
در پایان این مطلب می‌گوییم: مقدمه نخست، کافی در مقصود و روشنگر شرط‌های ابتدایی نیست و نمی‌توان با آن، لازم بودن را ثابت کرد.
در نتیجه، استدلال به حدیث شریف: (المؤمنون عند شروطهم) بر لازم بودن عقد، درست به نظر نمی‌رسد.
فقیهان، بیش تر، در استدلال به روایت، همان اشکالی را که به میان آمد، بیان می‌دارند و در نتیجه روایت را بسنده برای ثابت کردن مدّعا، نمی‌دانند.
شیخ انصاری ، درجاهای گوناگون، یادآور شده، شرط، برابر قاعده و بیش تر، به شرط‌های ضمن عقد، گفته می‌شود و شرط‌های ابتدایی را دربرنمی‌گیرد.
امّا یادآور می‌شود: شماری از فقیهان، از جمله مقدس اردبیلی ، به این روایت، بر لازم بودن عقد استدلال کرده‌اند.
(وقد استدل به علی اللزوم غیر واحد منهم المحقق الاردبیلی، قدس سره.) 

[۶۶]


رسول اکرم می‌فرماید:
(البیعان بالخیار ما لم یفترقا واذا تفرقا (او اذا افترقا) وجب البیع ولاخیار بعد الرضا.) 

[۶۷]


این روایت، در کتاب‌های روایی شیعه و سنی نقل شده است و شیخ انصاری، از آن به عنوان روایت مستفیض و مشهور یاد می‌کند. 

[۶۸]


به این حدیث استدلال کرده‌اند بر لازم بودن عقد، بدین گونه: مراد از رضا در حدیث، رضای دادوستدی است؛ یعنی شخص بدون این‌که کسی او را وادارد و مجبور کند، دادوستدی که انجام یافته، برگزیند و بپذیرد.
البته منظور از رضا، خواسته عمیق قلبی نیست؛ زیرا بسیاری از دادوستدها که انجام می‌گیرد، از روی خواسته قلبی نیست، بلکه از روی نیاز و ناگزیری است.
وقتی دو سوی عقد، معامله را انجام دادند و از مجلس دادوستد، خارج شدند و جدایی حاصل شد، بیع لازم می‌شود، زیرا حدیث، به گونه روشن، بیان می‌دارد: (اذا افترقا وَجَبَ البیع ولا خیار بعد الرضا) بنابراین، روایت یاد شده، واجب و لازم بودن بیع را از همه زوایا، ثابت می‌کند، نه تنها از زاویه تمام بودن، یا نبود خیار مجلس که شماری گفته‌اند.
البته روایت یاد شده، تنها لازم بودن بیع را ثابت می‌کند و در پی بیان لازم بودن دیگر عقدها نیست.
از این روی، برای ثابت کردن لزوم برای دیگر عقدها، به دلیل‌های پیشین، یا دیگر دلیل‌ها، باید تمسک جست.
هر چند در فقه شافعی و حنبلی ، از این حدیث، افزون بر لازم بودن بیع و ثابت بودن خیار مجلس در بیع، در دیگر عقدهای معاوضی مالی نیز، با دلیل‌هایی که یاد می‌کنند، خیار مجلس را ثابت می‌کنند که اشاره خواهد شد.
 

۱۰ - جمع بندی

[ویرایش]


دلیل‌هایی که اقامه کردیم بر لازم بودن بیع، ازنظر دایره فراگیری و… با هم فرق دارند:
دلیل بنای عقلا ، گسترده ‌ترین دلیل است؛ زیرا در تمامی عقدها و پیمان‌ها، چه معاوضی و چه غیر معاوضی و حتی ایقاعات، جریان دارد.
آیه (اوفوا بالعقود) لازم بودن را در تمامی عقدهای عهدی ثابت می‌کند و ایقاعات را در بر نمی‌گیرد.
آیه (احلّ اللّه البیع) کافی در مقصود و مفید لازم بودن عقدها، با بیانی که گذشت، نبود.
آیه (لاتأکلوا اموالکم بینکم بالباطل الاّ ان تکون تجارة عن تراض منکم.) در عقدهای تملیکی، معاوضی و معاطات، اصل لازم بودن را ثابت می‌کرد.
حدیث (لایحل مال امرء مسلم…) و حدیث (النّاس مسلّطون علی اموالهم) در عقدهای تملیکی، لازم بودن را ثابت می‌کنند.
حدیث (المؤمنون عند شروطهم) اگر منظور از (شروط) به طور کلی شرط‌های ابتدایی و در ضمن عقد باشد، لازم بودن را ثابت می‌کند.
ولی دور است بتوان این منظور را از عرف و دلیل‌های شرعی، با استناد به حدیث به دست آورد.
حدیث (البیعان بالخیار مالم یفترقا…) تنها لازم بودن عقد بیع را ثابت می‌کند و کاری به عقدهای دیگر ندارد.
 

۱۱ - اصل استصحاب

[ویرایش]


حال، اگر دلیل‌های یاد شده را بسنده در ثابت کردن لازم بودن عقدها ندانیم، نوبت به حکم شک می‌رسد که فقیهان، از اصل استصحاب در این جا بهره می‌جویند که اکنون به شرح آن می‌پردازیم: هرگاه عقد، یا دادوستدی انجام گیرد و در آغاز لازم باشد و پس از اجرای فسخ، در اثرگذاری آن، در بر هم زدن دادوستد، شک کنیم، یا شک کنیم آیا عواملی بسان خیارات پدید آمده‌اند که عقد را جایز کنند، یا خیر؟ و دلیلی هم بر پدید آمدن خیار نباشد، بقای آثار عقد را، مانند ملک بودن عین، منافع و… استصحاب می‌کنیم که این معنی همان لازم بودن عقد است.
اشکالی بر این استصحاب شده و آن این‌که شایداین استصحاب، با استصحاب بقای علاقه و پیوند مالک اول بر ملک خود، ناسازگاری پیدا کند که اگر چنین استصحابی باشد، بر استصحاب نخست، حاکم خواهد بود، زیرا استصحاب بقای مالک بودنِ مالک دوم، مسبّب از شک در از بین رفتن علاقه و پیوند مالک بودن، از مالک نخستین است.
در اصول فقه ، ثابت شده که استصحاب سببی، بر استصحاب مسبّبی پیش است.
شیخ انصاری ، از ناسازگاری این دو استصحاب در مسأله مورد بحث، پاسخ داده است:
(موضوع استصحاب، یقین پیشین و شک سپسین است.
در حالی که در مسأله ما، شک پسین، وجود ندارد؛ زیرا با انجام گرفتن و پدید آمدن عقد بیع، پیوند و علاقه مالک نخستین از مال خود از بین می‌رود.
بنابراین، استصحابی در جهت بقای علاقه مالک بودن مالک نخست، وجود ندارد، تا بخواهد بر استصحاب بقای مالک بودن مالک دوم، حاکم باشد، تا ناسازگاری پیش آید.) 

[۶۹]


جریان استصحاب، هم در ثابت کردن لزوم، در شبهات حکمیه است و هم در شبهات موضوعیه .
در بحث از آیات و روایات گذشت، اصل لازم بودن، هم در شبهات حکمیه جریان دارد و هم در شبهات موضوعیه.
در مثل، هرگاه شک شوددر بخشش مرد به همسر موقت خود، آیا شارع حکم بر لازم بودن آن کرده، بسان بخشش مرد به همسر دائم خود، یا حکم به جایز بودن کرده که بازگشت همسر زن ، جایز باشد.
در آن‌جا بیان شد، برابر عمومات آیات و روایات، اصل لازم بودن را جاری می‌کنیم، یعنی حکم می‌کنیم به لازم بودن بخشش مرد به زن موقت خود، بسان بخشش مرد به زن دائم خود، بنابراین، بازگشت برای همسر زن، که به گونه موقت عقد آن بسته شده، جایز نیست.
اما در شبهات موضوعیه، در مثل، درباره عقدی که پدید آمده، شک پیش آید از نمونه‌های لازم بودن است، یا جایز بودن که برابر آن دلیل‌ها، به لازم بودن عقدی که رخ داده، حکم می‌کنیم.
البته جریان عمومات در این گونه موردها، در هنگامی است که فرد شک شده را بین دو عنوانِ عام و تخصیص خورده، در نظر بگیریم که برابر آن دلیل‌ها، فرد شک شده را حمل بر عموم می‌کنیم که لازم بودن عقد است.
امّا مرجع در فرد شک شده، عموم نباشد، یعنی از جهت عموم و خصوص نباشد، بلکه از جهت شک در استمرار لازم بودن و از بین رفتن آن باشد، یعنی در بقای اثر عقد شک کنیم، در این جا، بقای اثر عقد را که همان لازم بودن باشد، استصحاب می‌کنیم، از این روی، اصل لازم بودن، از راه اصل استصحاب، ثابت می‌گردد، نه از راه عموم.
 

۱۱.۱ - عدم جریان اصل عملی با وجود اصل موضوعی

شیخ انصاری ، در ثابت کردن اصل لزوم از اصل استصحاب می‌نویسد:
(شاید درموردی اصل موضوعی وجود داشته باشد که جریان استصحاب را در مسأله باز بدارد و در اثر وجود چنین اصلی، عقد، داخل در عقدهای جایز بگردد و از عقدهای لازم خارج شود.
در مثل، شخصی، به دیگری پولی می‌دهد و پس از بخشش، شک پیش می‌آید که آیا این بخشش به گونه هدیه است، تا بازگشت هدیه دهنده به آن درست باشد، یا به گونه صدقه بوده که بازگشت هدیه دهنده به آن، نادرست باشد.
در این جا، اصل موضوعی، جریان پیدا می‌کند که می‌گوییم اصل در بخشش این است که به هنگام شک، بگوییم به گونه هدیه بوده و نیازی به قصد قربت ، که امر اضافی بر اصل عمل است، ندارد و بخشش هم داخل در عقدهای جایز است.
بدین سبب قضیه از در برگیری عقدهای لازم خارج می‌شود و نوبت به جریان اصل استصحاب نمی‌رسد.) 

[۷۰]


 

۱۱.۲ - جریان درعقدهای تنجیزی و تعلیقی

عقدهای عهدی، دو گونه‌اند: عقدهای تنجیزی و عقدهای تعلیقی.
عقدهای تنجیزی، عقدهایی هستند که قطعی باشند و بستگی به پدید آمدن و پیدا شدن شرایط نباشند، مانند: عقد بیع ، اجاره و… امّا عقدهای تعلیقی، عقدهایی هستند که مالک شدن، بسته به امری باشد که سپس‌ها به دست می‌آید و در هنگام عقد، وجود نداشته باشد، مانند عقد جعاله (بنابراین که جعاله را از عقدها به شمار آوریم) یا مانند عقد مسابقه که بسته به پیشی گرفتن و برنده شدن است.
در لازم بودن عقدهای قطعی، اگر شک داشته باشیم، برابر اصل استصحاب، اصل لازم بودن را جاری می‌سازیم.
فقیهان در عقد قطعی، اختلافی ندارند، ولی در عقد غیرقطعی و تعلیقی، اختلاف دارند.
در مثل، اگر شک در لازم بودن جعاله داشته باشیم، پیش از پیدایش متعلَّق جعاله، یا شک داشته باشیم در لازم بودن عقدِ مسابقه، پیش از به دست آمدن پیروزی و پیشی گرفتن.
شیخ انصاری می‌نویسد:
(نمی توان لازم بودن را از راه استصحاب مالک بودن (جعل) در جعاله و یا سَبق در عقد مسابقه ثابت کرد.
زیرا، مالکیت (جعل) در جعاله و سبق درمسابقه به دست نیامده که ثابت بودن آن استصحاب گردد.
مستصحب وجود ندارد که بقای آن استصحاب گردد.) 

[۷۱]


بنابراین، از دیدگاه شیخ انصاری، در عقدهای تعلیقی، به هنگام شک در لازم و جایز بودن، از دلیل استصحاب نمی‌توان استفاده کرد و اصلِ استصحاب در این عقدها جاری نمی‌شود.
امّا شماری از فقیهان در عقدهای تعلیقی، بسان عقدهای قطعی و تنجیزی، به هنگام شک در لازم، یا جایز بودن آن‌ها، برای ثابت کردن اصل لزوم، استصحاب را جاری ساخته‌اند و تمسک به استصحاب را درثابت کردن لزوم، روا دانسته‌اند.
آیت اللّه موسوی بجنوردی در تأیید این دیدگاه می‌نویسد:
(ان الشارع فی هذه العقود التعلیقیة یمضی ما أنشأه العاقد کما انه فی العقود التنجیزیه ایضاً یمضی ما أنشأه العاقد و لیس فرقٌ بین إمضاء الشارع فی النوعین التعلیقیة والتنجیزیه و انما الفرق بینهما فی المنشأ فان المنشأ فی العقود التنجیزیه الملکیة المنجزة و فی العقود التعلیقیة الملکیة المعلّقة.) 

[۷۲]


شارع مقدس، همان گونه که در عقدهای قطعی، انشای عقد کننده را تأیید می‌کند، در عقدهای تعلیقی هم، تأیید می‌کند، تنها فرقی که در این وجود دارد، تأیید شارع در عقدهای قطعی، مالک بودن قطعی است و در عقدهای تعلیقی، ملک بودن، معلَّق. (پس عقد کننده در عقدهای قطعی، به طور قطع، انشای عقد می‌کند، امّا در عقدهای تعلیقی، در مثل در جعاله، به انگار این‌که متعلَّق جعاله به دست آید، عقد را انشاء می‌کند).
 

۱۲ - قاعده لازم بودن عقدها در مذاهب اهل سنت

[ویرایش]


قاعده لزوم، در آثار فقهی فرقه‌های گوناگون اهل سنّت ، به عنوان یک اصل، مورد پذیرش است.
آن‌ها، در عقدها، بویژه در عقد بیع اصل را بر لازم بودن می‌گذارند و دلیل‌هایی هم اقامه می‌کنند.
دکتر زحیلی می‌نویسد:
(الاصل فی العقود، اللزوم ویشترط للزوم العقد کالبیع والایجار، خلّوه من احد الخیارات التی تسوغ لأحد العاقدین فسخ العقد.) 

[۷۳]


درپاره‌ای از آثار فقهی اهل سنت، از لزومی که به عنوانِ حکم تکلیفی است، تعبیر به (الزام) شده و گفته‌اند: معنای (الزام) پایبند شدن شخص به امضای تعهدهایی است که در عقد وجود دارد، زیرا خداوند می‌فرماید:
(یا ایها الذین آمنوا أوفوا بالعقود.)
که برابر آیه شریفه، دو سوی عقد ، وظیفه دارند، به مفهوم و محتوای عقد، که همان پایبندی و تعهد به عقد است، وفادار باشند.
امّا لزومی که منظور حکم وضعی باشد، در پیوند با خود عقد است و آن، اثر نداشتن بر هم زدن عقد، از سوی یکی از دو سوی قرارداد، بی اجازه دیگری است.
دکتر زحیلی می‌نویسد:
(فاللزوم هو عدم استطاعة فسخ العقد الاّ بالتراضی والتراضی علی فسخ العقد یسمّی اقالة.) 

[۷۴]


مالکیان و حنفیان بر این باورند: همین که عقد بیع انجام پذیرد، لازم بودن عقدهم جریان می‌یابد.
شافعیان و حنبلیان بر این باورند: پس از به هم خوردن مجلس عقد و پراکنده شدن دو سوی عقد، لازم بودن عقد جریان می‌یابد. 

[۷۵]

[۷۶]


ابن رُشد درباره این گوناگونی دیدگاه‌ها می‌نویسد:
(واختلفوا متی یکون اللزوم فقال مالک و ابوحنیفه و اصحابهما وطائفة من اهل المدینة ان البیع یلزم فی المجلس بالقول وان لم یفترقا و قال الشافعی واحمد و اسحاق وابوثور و داود و ابن عمر من الصحابه، رضی اللّه عنهم، البیع لازم بالافتراق من المجلس و انهما مهما لم یفترقا فلیس یلزم البیع ولاینعقد.) 

[۷۷]


مالکیان و حنفیان، دلیل‌هایی برای لازم بودن عقد بیع ارائه می‌دهند از آن جمله، آیه شریفه (یا ایها الذین آمنوا أوفوا بالعقود) است که خداوند در این آیه شریفه دستور می‌دهد به آنان که قرارداد بسته‌اند، به قرارداد خود وفادار باشند. (أوفوا) امر است و دلالت بر واجب بودن می‌کند، در حالی که خیار مجلس ، سبب ترک وفای به عقد است.
از این روی، در پذیرش خیار مجلس، برابر روایت (البیعان بالخیار مالم یفترقا…) و آیه شریفه: (أوفوا بالعقود) ناسازگاری می‌دانند و بر این اساس، عمل به آیه را به خیار مجلس، پیش می‌دارند.
دیگر این‌که عقد بیع را با دیگر عقدها قیاس کرده‌اند و گفته‌اند: درعقدهایی مانند عقد: نکاح ، رهن و شفعه ، خیار مجلس وجود ندارد و در بیع هم، که عقد معاوضی است، خیار مجلس نافذ نیست.
دیگر این‌که حدیث: (البیعان بالخیار مالم یفترقا) را که در آثار شیعه و سنی، از پیامبر (ص) نقل شده و مبنای خیار مجلس در بیع است، توجیه کرده‌اند که منظور از (افتراق) درحدیث جدایی در گفتار است، نه به بدن.
یعنی همین که دو سوی عقد، انشای عقد کردند و لفظ ایجاب و قبول را به میان آوردند، جدایی پدید می‌آید و در پی آن، عقد لازم می‌گردد، همان گونه که در قرآن کریم آمده است:
(وان یفترقا یغن اللّهُ کلاً من سعته وکان اللّه واسعاً حکیما.)

[۷۸]


و اگر آن دو (زن و شوهر) از یکدیگر جدا شوند، خدا هر دو را به کمال فضل خویش، بی نیاز سازد که خدا، گشایش دهنده و حکیم است.
اینان، جدایی در آیه شریفه را، جدایی درسخن دانسته‌اند و بر این باورند که در حدیث یاد شده هم، این گونه است. 

[۷۹]

[۸۰]


حنبلیان و شافعیان، برابر حدیث : (البیعان بالخیار ما لم یفترقا) به لازم بودن بیع ، پس از پراکنده شدن دو سوی قرارداد از مجلس دادوستد، باوردارند.
برابر دیدگاه اینان، منظور از جدایی، جدایی به بدنهاست نه گفتارها.
حنبلیان و شافعیان، روایت یاد شده را با آیه شریفه (أوفوا بالعقود) ناسازگار نمی‌بینند؛ زیرا مراد از وفای به عقدها، وفای به عقدها در غیر وقت خیار است و نیز روایت یاد شده، ناسازگار با آیه شریفه (تجارة عن تراضٍ منکم) هم نیست، زیرا خیار مجلس، از سوی شرع مطرح شده و برای تأکید بیش‌تر و کامل شدن همان راضی بودنی است که آیه شریفه با این سخن یاد فرموده: (تجارة عن تراض منکم.) 

[۸۱]

[۸۲]

[۸۳]


البته شافعیان وحنبلیان، خیارمجلس را در غیر بیع هم، نافذ می‌دانند و در بعضی از عقدها هم، به بودن خیار مجلس، باور دارند، مانند صلح ، اجاره و دست کم در عقدهای معاوضی مالی؛ زیرا برابر حدیث (البیعان بالخیار ما لم یفترقا)، خیار مجلس در بیع ثابت است.
عقدهایی که مانند بیع هستند هم، باید خیار در آن‌ها ثابت باشد.
از این روی، برابر قیاسی که می‌کنند خیار مجلس را در پاره‌ای از عقدها، غیر از بیع هم، گسترش می‌دهند. 

[۸۴]

[۸۵]


در مجموع، لازم بودن عقدها، بویژه عقدهای معاوضی مالی، در مذاهب اهل سنت دیده می‌شود که به عنوان یک اصل و قاعده مطرح است.
 

۱۳ - فهرست منابع

[ویرایش]


(۲) علامه حلّی، قواعد الاحکام.
(۳) شیخ انصاری، مکاسب، چاپ تبریز.
(۴) سید مرتضی علم الهدی، مسائل الناصریات، چاپ شده در: (الجوامع الفقهیه).
(۵) شیخ طوسی، النهایة فی مجرد الفقه والفتاوی، چاپ شده در: (الجوامع الفقهیه).
(۶) شیخ طوسی، مبسوط.
(۷) محقق حلی، نکت النهایة.
(۸) قاضی ابن برّاج، جواهر الفقه، چاپ شده در: (الجوامع الفقهیه).
(۹) ابن زهره حسینی حلبی، الغنیة النزوع، چاپ شده در (الجوامع الفقهیه).
(۱۰) سید محمد جواد حسینی عاملی، مفتاح الکرامه.
(۱۱) میرزا حسن بجنوردی، القواعد الفقهیه، اسماعیلیان.
(۱۲) بجنوردی، منتهی الاصول.
(۱۳) عروة الوثقی.
(۱۴) شیخ محمد حسن نجفی، جواهر الکلام، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
(۱۵) امام خمینی، کتاب البیع.
(۱۶) فاضل مقداد، کنزالعرفان.
(۱۷) محقق کرکی، صیغ العقود، چاپ شده در: (رسائل محقق کرکی).
(۱۸) ابن ابی جمهور، الاقطاب الفقهیه علی مذاهب الامامیه.
(۱۹) سیدمحمد کاظم یزدی، حاشیه مکاسب.
(۲۰) شیخ محمد رضا مظفر، اصول فقه.
(۲۱) آخوند خراسانی، حاشیه مکاسب.
(۲۲) آخوند خراسانی، کفایة الاصول، انتشارات اسلامی، وابسته به جامعه مدرسین.
(۲۳) محمد تقی حکیم، اصول العامه للفقه المقارن.
(۲۴) آیت اللّه خویی، مصباح الاصول، مقرر: سید محمد سرور بهسودی .
(۲۵) حسن بن زین الدین، معالم الدین.
(۲۶) علامه سید محمد حسین طباطبایی، تفسیر المیزان.
(۲۷) علامه حلّی، مختلف الشیعه.
(۲۸) فاضل جواد، مسالک الافهام فی شرح آیات الاحکام.
(۲۹) شهید اول، لمعة الدمشقیة.
(۳۰) محقق حلّی، شرایع الاسلام.
(۳۱) مکارم شیرازی، القواعد الفقهیه.
(۳۲) شیخ حر عاملی، وسائل الشیعه.
(۳۳) علامه مجلسی، بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بیروت.
(۳۴) شیخ طوسی، تهذیب الاحکام.
(۳۵) دکتر وهبه الزحیلی، الفقه الاسلامی و ادلته، دار الفکر، دمشق.
(۳۶) قرطبی، الجامع الاحکام القرآن.
(۳۷) جزیری، الفقه علی مذاهب الاربعه، دار احیاء التراث العربی، بیروت.
(۳۸) ابن رشد، بدایة المجتهد، دار المعرفه، بیروت.
(۳۹) علاء الدین حنفی، البدایع الصنایع.
(۴۰) خطیب شربینی، مغنی المحتاج.

  • فرزاد تات

کثرت استعمال جمله شرطیه

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ
  • فرزاد تات

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۵

فرزاد تات | پنجشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۲۷ ب.ظ

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصّاب به خنجر چو سر میش ببُرّد

نهلد کشتهٔ خود را، کُشد آن گاه کشاند

چو دم میش نمانَد ز دم خود کُنَدش پُر

تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثَل گفته‌ام این را و اگر نه کرَم او

نکُشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟

هله خاموش که بی‌گفت از این می همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

  • فرزاد تات